<strong>مرغ باغ ملکوتم</strong>

مرغ باغ ملکوتم

مرغ باغ ملکوتم

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 23.08.2023

سالهاست که دیگر رفتن به داخل شهر برای من جذابیتی ندارد. در کنار سر و صدا و انبوه ناهنجاری مردمی که سالهای اخیر به کشور آلمان مهاجرت کرده و دائماً در وسط شهرها سرگردان و در آمد و شدند و کهنگی و دفرمگی را به ارمغان آوردند، آدم را نا امید و مایوس می کند. به هر حال بعضاً که ناچاراً به شهر می روم اکثراً به خاطر دکتر و درمان است وگرنه جنگل و طبیعت را به هر چیزی ترجیح می دهم.

چندی پیش که به خاطر مراجعه به دکتر به شهر رفته بودم، از کنار خانه ای که سالها قبل در آن سکونت داشتم گذشتم. هنگام بازگشت، در مقابل آپارتمان شش طبقه ای ایستادم و قدری به سالهای قبل و مردمی که با من در آن خانه زندگی می کردند فکر کردم و مات و مبهوت گذر بی رحم زمان و زمانه، شدم. وقتی به ساختمان خیره شدم و یاد آدمهایش افتادم بسیار دلگیر شدم. دکتر فروتن رفته بود، خجسته خانم رفته بود، بهروز رفته بود، دانیل و چند نفر دیگر که نمی شناسم جملگی و به استثنای دکتر فروتن که 85 سال داشت، در حدود سن 60 سالگی بار سفر را بسته بودند. در همین تفکر و تالم بودم که باز به پشت سرم نگاه کردم و کیوسک نصرت را دیدم. او هم رفته بود و کیوسکش دست یک شهروند ترک اداره می شد. نصرت هم بدون این که پیر شود از دنیا رفت. انسان پر تلاش و سخت کوشی بود. خون گرم و خوش گوشت و خوش صحبت بود. هر از گاه که از دوندگی و سرگردانی در شهر خسته می شدم، سری به نصرت می زدم. او عاشق ادبیات فارسی بود. سر صحبت را از شاعران معروف ایران باز می کرد و به خاطر این که خستگی از تنم در آید، یک قهوه ساخت خودش را به من تعارف می کرد. او قهوه را برای آدمهای بی بضاعت یک یورو حساب می کرد ولی به من که می رسید فقط 50 سنت از من می گرفت مضافاً یک تکه شیرینی نیز در کنار قهوه قرار می داد. معمولاً بعد از نیم ساعت شنیدن سخنان نصرت که در مورد ادبیات فارسی بود و بحث سیاسی نمی کردیم بدون این که بدانم چه می خواهم کلافه و سرگشته از کیوسک نصرت بیرون می آمدم و به راه رفتن در شهر ادامه می دادم.

دیروز هم که به شهر رفته بودم اتفاقاً به خاطر دوا و دکتر بود. این روزها دکترها نیز در این آشفته بازار شیوه کاسبی و حفظ مشتری را یاد گرفتند. اتفاق جالب و شاید هم عبرت انگیزی برایم رخ داد که در ادامه اش یک جورایی ادامه داستان بالا است. درمقابل کیوسک یک جوان سوری، قاسم را دیدم که روی صندلی چرخدار نشسته و منتظر اتوبوس بود تا به بیمارستان برسد و روند هفتگی فیزیوتراپی را ادامه دهد. بی کس و بیمار و تنها، به امید چه؟ خودم نیز نمی دانم. هر وقت که به قاسم می رسم با او شوخی می کنم و او نیز از عملیات مرصاد که در آن جنگ شرکت داشته برای من تعریف می کند که به قول خودش، امروزم را اینجوری نبین، من زمانی در جنگ و عملیات مرصاد بودم. بعد از خوش و بش و شوخی کردن با قاسم از او خداحافظی کردم و با عجله به سمت ماشینم می آمدم که زودتر از شهر خارج شوم که در نیمه راه و پس از چند صد متر پیاده روی در ایستگاه اتوبوسی وقتی زمین را نگاه می کردم گیوه سفید رنگی را دیدم که روی آن به خط فارسی نوشته شده بود. تعجب کردم و سرم را بالا آوردم. با کمال حیرت پیرمردی را دیدم که روی صندلی چرخدار نشسته و در همان لحظات اول همدیگر را شناختیم. او اسمش محمد بود. با آن که کمتر از 60 سال سن داشت ولی به آدمهای 90 ساله می مانست. ریش و موهای بلند سرش همه سپید شده و انگار هفته ها حمام نرفته بود. کمی با هم از گذشته دور حرف زدیم. زمانی که محمد را می دیدم او خطاط ماهری بود ولی بعضاً با هم در کار ساختمانی همکار بودیم. جوانی بود با سبیلهای کلفت و قلدر که همه از جمله کارگران افغانی از او حساب می بردند. ولی بعداً که زمان گذشت و غربت کار خود را کرد، محمد هنرمند و خطاط، اسیر بیماری و طلاق و اعتیاد و تنهایی شد و به این روزی گرفتار شد که من او را به زحمت شناختم. سرانجام وقتی که قصد خداحافظی از محمد را داشتم، دوباره چشمم به گیوه او افتاد و با اشاره به شعری که خودش با خط خود روی گیوه اش نوشته بود، گفتم آیا ادامه شعر را بلد است یا نه؟ محمد پاسخ داد که نه، مابقی شعر را بلد نیست چون اگر بلد بود مابقی را نیز روی گیوه اش می نوشت. هر چه در جیبم گشتم کاغذ پیدا نکردم و به او نیز گفتم و هر چه جیبش را گشت کاغذی پیدا نکرد که النهایه وسط خیابان یک تکه کاغذ کوچک پیدا کردم و مابقی شعر مرغ باغ ملکوتم، را روی تکه کاغذی برایش نوشتم تا مابقی شعر را روی گیوه ی سفید رنگش بنویسد. با محمد خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم چون هر چه زودتر می خواستم به ماشینم برسم و از شهر دور شوم. در همین حین که در میانه راه با عجله و مایوس قصه خودم و بعضی دیگران را فکر می کردم، به خود گفتم، محمد جوانی بود که سالها قبل با جوانی و شور و صدها آرزو و خانواده و انگیزه به این غربت آمده و به دنبال مقصود می گشت ولی پس از چند ده سال گشت و گذار در پی مقصود، ندانست که این دریا چنین امواج خونفشانی نیز دارد و به گمانم او به جز تنهایی و بیماری و تحقیر و صندلی چرخدار و گیوه و یک نصفه بیت شعر از مولانا، نصیبی از زندگی و غربت نبرد.

با خود فکر می کردم، آخر این مردمی که با هزاران انگیزه و آرزو خود را به این غربت رسانده و به دنبال دنیای بهتر و موفقیت به هر دری زدند و به هر کاری تن دادند، از طرفی هنوز وامدار وطن و سرزمین آباء و اجدادی خود هستند، سرزمینی که به زعم همه، بزرگترین امپراطوری جهان بود، با تاریخی کهن، فرهنگی غنی، ادبیاتی بی نظیر، معادنی سرشار از ثروت و مکنت، مردمی دلیر و مستعد و متمدن، با این وجود آیا سهم کسانی چون قاسم و محمد و دیگران می بایست این باشد؟ صندلی چرخدار و گیوه و نصف بیت شعر فارسی.

در همین کلنجار و نجوا با خود بودم، دوباره فکر دیگری به سرم زد و گفتم شاید من اشتباه می کنم و انچه که محمد روی گیوه اش نوشته است، درست است و او اهل این جهان نیست بلکه، مرغ باغ ملکوت و از عالم این خاک نیست و چند روزی از بدنش قفسی ساخته اند و همین روزهاست که درد و رنج و حرمان و تحقیر و تنهایی، حریفش شود و محمد بی کس بدون این که کسی خبر دار شود از زندان تن پرواز کند و به هر جایی که می خواهد برود.

„پایان“