!دوباره آواز بخوان پسرم

!دوباره آواز بخوان پسرم

!دوباره آواز بخوان پسرم

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 16.11.2023

مدتی است از نوشتن مایوس و دلسردم. آخرین بار که دست به تاستاتور بردم و نوشتم، یک ماه پیش و اوایل جنگ اسراییل و غزه، بود که تحلیلی در این رابطه ارائه دادم و سپس آن را محض احتیاط به یکی از نزدیکان نشان دادم و او پس از مطالعه مقاله، پاسخ داد که این مقاله مناسب نشر نیست چون که اینجا هر روز می گذرد آزادی ها محدودتر می شوند و نشر چنین مطالبی برای اقامت و زندگی ما دردسرساز است.

با این حال و با سانسور چیزی که نوشته بودم، دوباره سری به گذشته های دور زدم. خاطره ای از گذشته های دور که همیشه خاطرات دور را بهتر از خاطرات نزدیک به یاد دارم، یادم آمد و آن را به پاس درگذشت علی اکبر گلپایگانی مجدداً مرور می کنم.

حدوداً شصت سال پیش بود. قرار شد از روستایی به روستای دیگری کوچ کنیم. ارباب جدید، به یمن کار و تخصص پدر که مهارت عجیبی در دریا داشت همه جور امکانات از جمله خانه و اصطبل و زمین که نیمی باغ و نیم دیگر مزرعه بودند و حدوداً ده هکتار وسعت داشتند در اختیار ما قرار داد تا کشت و کار کنیم. از این موقعیت و فرصت تازه، استفاده کردم و چون آدم کنجکاوی بودم با دیدن خانه و باغ جدید، کنجکاوتر شدم و شروع کردم باغ و مزارع را گشتن و درختان میوه را پیدا کردن و سپس موقعیت آنها را به اطلاع بچه های خانه رساندن. درختانی مانند انار و توت و انجیر و به و انگور و چند تای دیگر. اما از شانس بد درخت انگور شرایط بدی داشت. رز انگور روی درختی به نام لیلکی که درخت سخت جانی است بالا رفته بود. این درخت که حالا به ندرت دیده می شود، شبیه بید رشد می کند و دارای خارهای تیز و سیاه و میوه سیاه رنگش که پیله نام دارد مختص خوراک دام بود و خود درخت خاصیتی نداشت جز این که رز انگور سوارش می شد و بالا رفتن از درخت تقریباً غیرممکن بود.

ولی بر خلاف شرح ماجرا و خارهای تیز درخت لیلکی، عصر یکی از روزهای شهریور عزم جزم کردم تا برای چیدن انگور خود را بالای درخت برسانم. پس از چیدن مقداری انگور، متوجه شدم که انبوه انگور روی ساقه ای که از تنه درخت فاصله دارد، جمع شده و رسیدن تا آن نقطه اگرچه سخت اما با زحمت و دردسر زیاد خود را به آن نقطه رساندم چون مطمئن بودم درخت لیلکی ساقه محکمی دارد و به سادگی نمی شکند. بعد از مدتی که از چیدن و خوردن انگورهای سفید و شیرین گذشت خواستم از ساقه باریک و مملو از سیخهای خطرناک، خود را ابتدا به تنه درخت سپس به پایین برسانم. در این رابطه هر چه قدر سعی کردم موفق نشدم. تقریباً هفت هشت سال یا کمی بیشتر سن داشتم. خواستم داد بزنم و از مادرم که داخل خانه مشغول بود، کمک بخواهم اما به خاطر نادانی و غرورم و این که مادر سرزنشم می کند این کار را نکردم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و من بالای درخت خطرناکی گیر کرده بودم که ناگاه یادم آمد جهت اطلاع دادن به مادر یا دیگران، آواز بخوانم. درخت سواری و آوازخوانی را از کجا یاد گرفته بودم، هنوز بر من معلوم نشد اما احتمال می دهم درخت سواری را از اجدادم به ارث بردم چون هنوز هم به این کار عادت دارم و پس از بارها افتادن از درخت و مصدوم شدن که آخرین بار پارسال اتفاق افتاد، توبه نکردم. به هر حال، محض اطلاع دادن به دیگران که کودکی هنوز بیرون خانه و بالای درخت گیر کرده، شروع به خواندن با صدای بلند کردم.

پس از تو نمونم برای خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سنگین ز شاخه ی غم

گل هستی ام را بچین و برو

که هستم من اون تک درختی

که در کام طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

ندونستم این را به عالم

نمی مونه عشقت برایم

که هستم من اون تک درختی

که در کام طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

 خسته شدم و هم خواستم مکثی بکنم تا ببینم کسی آوازم را شنیده یا این که نشنیده است. غافل از این که مادر در خانه که فاصله صد متری با من داشت با تمام وجود آوازم را گوش می داد و او در واکنش و التماس و درخواست کمکم، ناباورانه و با صدای بلند پاسخ داد، آفرین پسرم، دوباره آواز بخوان، دوباره بخوان.

از این که نتوانسته بودم منطورم را به مادر برسانم اما منظور او را فهمیده بودم، دوباره شروع کردم به آواز خواندن.

ندونستم ای بی خبر ز دلم

که بی اعتباره وفای تو هم

که هستم من اون تک درختی

که در کام طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

تو اکنون ز عشقم گریزونی

غمم را ز چشمم نمی خونی

از این غم چه حالم نمی دونی

پس از تو نمونم برای خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سنگین به شاخه ی غم

گل هستی ام را بچین و برو

که هستم من اون تک درختی

که در کام طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

هوا داشت کم کم تاریک می شد و من از این که با آواز خواندن بتوانم منظورم را به مادر و دیگران برسانم، نا امید شدم. دوباره مثل همیشه به خودم مراجعه کردم و با کمی فکر و تامل، فهمیدم که به جای چرخیدن روی شاخه ی نازک که پر از خارهای تیز و خطرناک بود، همان راه رفته را عقب عقب برگردم و در این صورت نیازی به کمک گرفتن از دیگران نیستم. وقتی فکر و طرح جدیدم را که راه رفته را عقب عقب آمدن و رسیدن به تنه ی درخت بود اجرایی کردم و موفق به رسیدن به تنه ی قرص درخت شدم سپس با خیالی آسوده خود را به پایین درخت رساندم. ولی از این که با انجام کارهای غریب نتوانسته بودم منظور خود را به مادر و دیگران برسانم، در حیرت بودم.

„پایان“