ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

  1. ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ایران فانوس، مهدی خوشحال، 18.07.2021

پانزده سال قبل، زمانی که طی پانزده سال تحمل درد و رنج به جای مانده در روح و روانم، قادر به فراموش کردن و کنار آمدن با آن نبودم و افسرده و حیران شاهد تاثیرگذاری زخم هولناک بر زندگی شخصی و اجتماعی و سیاسی ام، بودم و کاری در راستای التیام از دستم بر نمی آمد به جز نوشتن و دویدن در دل جنگل ها، متاسفانه مشکلات اداری و مسکن در آلمان نیز قوز بالا قوز شده و ناچاراً به حاشیه شهر و کنار جنگل، نقل مکان کردم.

در طبقه سوم آپارتمانی بدون آسانسور که در حاشیه خلوت شهر قرار داشت سکنی گزیدم. بعد از چند روزی متوجه شدم در طبقه دوم آپارتمان یک خانواده ایرانی زندگی می کنند. پس از گذشت مدتی با این خانواده آشنا شدم و فهمیدم که خانواده کوچک مردش ایرانی ـ ارمنی است و زن خانواده نیز آلمانی و یک دختر کوچک و یک سگ سپید کوچوکو نیز دارند. پس از آشنایی، چند بار نزدشان رفتم و مشکلاتی که داشتم به من کمک کردند و همچنین بعضاً در دل نجوا می کردم که چه خوب می شد من نیز دارای یک خانواده می بودم دقیقاً مثل همین خانواده کوچک و خوشبخت.

مرد ایرانی که اسمش نوریک بود، در گفت و گپی که گاهاً بین مان اتفاق می افتاد به من خاطرنشان کرد که تو به خاطر سهولت در گفتار می توانی مرا نوری بنامی. من نیز هر از گاه او را در محله و داخل شهر می دیدم، نوری صدایش می کردم.

زمان زیادی نگذشت که من به خاطر مشکلات زیادی که داشتم از آن خانه منتقل و به خارج از آلمان سفر کردم اما هر از چند گاهی با نوری تماس تلفنی داشتم تا بفهمم خانه مان در چه موقعیتی قرار دارد.

پس از گذشت سال ها که من دوباره به آلمان برگشتم طبعاً مکان دیگر و خانه دیگری اختیار کردم و زندگی شخصی ام نیز فرق کرده و باصطلاح همه چیز رو به پیش بود. در این بین، هر از گاهی که نوری را در وسط شهر می دیدم معمولاً در جمع معتادین و وضعیت بدی می دیدم و این بار نیز افسوس می خوردم که او چرا ناسپاسی می کند و قدر خانواده کوچک و گرم خود را نمی داند.

به هرحال زمان گذشت و از اولین دیدار من و نوری، پانزده سال گذشت و من دارای خانواده کوچکی شدم که در گذشته حسرتش را می خوردم و هر از گاه که نوری را در شهر و جمع معتادین می دیدم او را تنها و درمانده همراه با سگ کوچولوی سپید رنگش، می دیدم. بعداً چنان عادت کردم که هر وقت سگ کوچولوی سپید رنگ نوری را می دیدم می فهمیدم که نوری نیز می بایست جایی همین اطراف کز کرده باشد.

زمان به سرعت برق گذشت انگار که زمان پانزده سال به پانزده روز گذشته باشد مجدداً و برای آخرین بار نوری را همراه با سگ کوچولوی سپید رنگش دیروز و حین بازگشت به خانه، دیدم و این دیدار باعث تاسف و ناامیدی بیشترم شد. پس از این که با نوری سلام و علیک کردم ولی او این بار و بر عکس دفعات قبل مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت، ولی من شما را به جا نمی آورم. پس از این که نام و نشان و خاطرات پانزده سال قبل را برایش بازگو کردم متاسفانه نوری همچنان با بهت نگاهم کرد و گفت که من چیزی را به یاد نمی آورم. با گستاخی به نوری گفتم که اینجا برای چه آمدی، دنبال چه می گردی و چه موادی مصرف می کنی؟ نوری کمی جا خورد و پاسخ داد، همه را کنار گذاشتم و حالا این جا آمدم تا کمی چرس تهیه کنم و یک آبجو بخورم و به خانه برگردم. حرفش را باور نکردم و همچنان اصرار کردم که ترا چه شده و چرا این قدر پریشان و دلمرده ای؟ مگر چه شده؟ نوری با آن که گیج و منگ بود دوباره اذعان کرد که من چیزی از گذشته به یاد ندارم ولی چرا، تنها چیزی که هنوز به یادم مانده است این که زنم سه سال پیش سرطان گرفت و از دنیا رفت سپس دخترم نیز آواره شد جز این دو، چیزی به یادم نمانده است.

با این که می فهمیدم نوریک مرد ساده لوح و ارمنی هم وطنم اعتیاد شدید دارد و به تازگی آلزایمر گرفته است، با نگاهی مجدد به او و سگ وفادارش از هر دو خداحافظی کردم و در دل حسرت خوردم، روزگاری بود که نوریک در ایران زندگی می کرد، نه انقلابی و نه ضد انقلاب بود بلکه تنها برای آینده ای بهتر ریسک و جلای وطن کرد و به غربت آمد تا امنیت و آینده بهتری برای خود بسازد و روزی که مقدر و مقدور باشد با سربلندی و سرافرازی و دست پر به وطن خود باز گردد. همچنان، حسرت مجدد خوردم که نوریک هم اکنون دیگر توان و روی بازگشت به وطن را نیز ندارد. زمانی که نوریک همه چیز را از یاد برده و به یاد نمی آورد، لابد وطنش را نیز از یاد برده است.

در خاتمه، مردمی که صبح تا شب با سیاست و اقتصاد زندگی می کنند بد نیست کمی هم به ادبیات توجه کنند به ویژه آن جا که شاعر ایرانی سعدی، می سراید؛

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم ـ دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود ـ آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم

„پایان“