اسماعیل وفا یغمایی، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون

اسماعیل وفا یغمایی، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون

اسماعیل وفا یغمایی ، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون!

در روزهای اخیر حملات گسترده ای توسط سازمان مجاهدین و ابزار سیاسی آن «شورای ملی مقاومت» علیه آقای اسماعیل وفا یغمایی (شاعر و نویسنده شهیر مجاهدین) براه افتاد و تا مرزهای «تهدید به ترور» هم پیش رفت. جالب است که تهدید به قتل اینبار نه از جانب رهبری مجاهدین بلکه از سوی اعضای شورای ملی مقاومت یعنی همان ارگانی که تلاش داشت بعنوان «آلترناتیو دمکراتیک جمهوری اسلامی» خود را مخالف تروریسم و خشونت گرایی جا بزند انجام گرفت. این ارگان دیگر حتی به صورت فرمالیستی هم قادر نیست چهره واقعی خود را بپوشاند و رنگ و لعاب دمکراتیک بدهد و نماینده آن در اسکاندیناوی (پرویز خزائی) صراحتاً پیشنهاد ترور همکار سابق خود (آقای وفا یغمایی) را به مجاهدین خلق ارائه می دهد.

شورای ملی مقاومت که تحت مسئولیت مریم رجوی اداره می شود، در چند سال گذشته به طور مدام در بیانیه های خود نظام جمهوری اسلامی را به ترور مخالفان متهم می کرد، اما امروز اعضای آن صراحتاً فتوای اقدامات تروریستی صادر می کنند. ضمن محکوم کردن هجوم مریم رجوی و اعضای شورای ملی مقاومت علیه آقای وفایغمایی، و هشدار دوباره به دولت های اروپایی که سالها مدافع و حامی این تروریست ها بوده اند، از همه هموطنان درخواست دارم که این بدعت خطرناک شورای ملی مقاومت را یکبار برای همیشه محکوم کنند و از سازمان های بین المللی بخواهند تا مریم رجوی را بعنوان مسئول این شورا و رهبر سازمان مجاهدین خلق مورد سوآل قرار دهند.

اما مهمتر از این مسئله، بازخوانی برخی مواضع آقای اسماعیل وفا یغمایی بعنوان کسی است که به قول خودش بعد از دهها سال مبارزه با «شیخ و شاه»، به ثناگویی شاه واگشت خورده و حیران و سرگردان در جاده ای بی انتها به ناکجا آباد می رود. سخن را با جملاتی از خودش آغاز می کنم که گویای واقعیت تلخ رسیدن به استیصال و سردرگمی است. وی در گفتگوی تلویزیونی خود می گوید:

 (((نخست بگذارید به عنوان یک زندانی سیاسی سابق محمدرضا شاه پهلوی بدون تعارف درود خودم را نثار آخرین شهریار ایران بکنم. درود بر او باد بدون تعارف. من تأکید میکنم از مبارزه علیه رژیم شاه پشیمانم. علیه محمدرضا شاه، درود بر شاه. روح محمدرضا شاد، یادش گرامی!)))

نگارنده از همان ابتدای انقلاب با اشعار انقلابی و بسیار انگیزاننده ایشان که به صورت ترانه به اجرا در می آمد آشنا شدم. اشعاری که بر میلیشیای مجاهد اثری شگرف و شورانگیز داشت و در سالیان بعد هم که مجاهدین در خاک عراق ساکن شدند، همین اشعار حماسی آنان را برای تحمل سختی های مبارزه و جنگ مسلحانه تشویق می کرد. از نیمه دوم دهه 60 به بعد نیز طی شاهد فراز و نشیب های وی از دور و نزدیک بوده ام. اما در سالهای اخیر مواضع ضد و نقیضی از ایشان مشاهده می شود که درس عبرتی برای اپوزیسیون و بخصوص اعضای شورای باسمه ای رجوی است. این مواضع هرچند برای من تا حد زیادی شگفت بود اما وقتی به چرخش بسیاری از دست اندرکاران دنیای هنر در داخل یا خارج ایران می نگرم، نکات جدیدی برایم دارد که تجربه است. برای مثال، آقای «محمد نوریزاد» که سالها در داخل ایران به فیلمسازی و حمد و ثنای جمهوری اسلامی و رهبری آن مشغول بود، همینکه خواسته های سیاسی اش در یک مقطع مشخص پیش نرفت، گام به گام چرخش به قبله ای دیگر را آغاز نمود و در تضاد با جمهوری اسلامی دست به حرکات عجیبی زد که در عرف معمول جوامع و اخلاق سیاسی نمی گنجد. مواضع وی در این سالها کاملاً همسو با مجاهدین خلق بود و در نهایت هم حضور فرزندش در سخنرانی های مریم رجوی شگفتی بیشتری برای من آفرید. نوریزاد حتی کشورش را هم مورد تحقیر قرار داد و آنرا به فاضلاب بزرگی تشبیه نمود که کل منطقه را به لجن کشیده است!.

 

البته وی تنها یک نمونه بارز چرخش هایی از این دست در میان دست اندرکاران عالم هنر است که طبعاً نمونه های بیشتری را می توان در چهار دهه اخیر مثال زد. اسماعیل وفایغمایی یکی از آن نمونه ها در جبهه مقابل است. کسی که دهها سال به ثناگویی مسعود و مریم مشغول بود و اینک به سمت شاه چرخیده است!. آن یکی از جمهوری اسلامی به سمت مجاهدین، و دیگری از سوی مجاهدین به سمت شاه!. این چرخش مداری ها نشانگر سردرگمی کسانی است که تصور می کنند هدف شان سعادت مردم است، اما تنها به جایگاه خود در بین مردم و حکومت ها می اندیشند. آقای یغمایی نیز نمی تواند از این مسئله مستثنی باشد، و نوشته ها و گفته های ایشان گواه این واقعیت است. مصاحبه اخیر آقای یغمایی که بعد از حمله و هجوم مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت به ایشان به انجام رسید، مجموعه سوآلاتی را پیش رو می گذارد که ناچارم خود ایشان را مستقیم خطاب قرار دهم:

آقای اسماعیل وفا یغمایی

اینجانب 7 سال پیش مطلبی خطاب به شما در مورد بیماران عقیدتی نوشته بودم که در پاسخ به مقاله خودتان بود. آیا زمانی که کتاب شعر «در امتداد نام مریم» را انتشار می دادید را به یاد می آورید؟ من هنوز مقاله ای که در روزهای اول حضورم در منطقه در مورد «موش داشتن شعرهایتان» نوشته بودید را فراموش نکرده ام و هربار کلامی بر زبان می آورید، به یاد همان می افتم. من در آن روزها با دقت به آن که از صدای مجاهد پخش می شد گوش می دادم. تازه وارد 21 سالگی شده بودم و دلم می خواست آن را به صورت عمیق درک کنم. نوشته های شما حس عجیبی به من می داد و مرا به فکر فرو می برد و گاه به شما عبطه می خوردم که توانسته اید آن «موش» را در درون شعرهایتان بیابید و من هنوز نتوانسته بودم. شما به درستی و صادقانه با زبان استعار گفته بودید که هرچه شعر سروده اید، نه با هدف پاک شدن (از ناصادقی یا ریای درونی) بلکه نوعی «خودنمایی» برای مطرح شدن جلوی دیگران بوده است. یعنی برای شهرت خودتان سروده بودید. جالب بود که آن نوشته را هم در انتها بخشی از همان «موش دوانی» ها قلمداد کرده بودید که گویی حتی در زمان نوشتن آنهم باز به دنبال «خودتان» بوده اید. یعنی بخوبی رنگهای مختلف خود را در انواع شعر و قلم خود می یافتید… اما:

آقای اسماعیل وفا یغمایی ، آیا از آن روز به بعد هم برای مردم و انقلاب دست به قلم بردید و یا باز هم «نام و جاه» برای شما اولویت داشت؟ اینکه شما در سن جوانی 2.5 سال را در زندان گذراندید برای چه بود؟ آیا آن روزگاران هم سودای دیگری در سر داشتید که امروز تواب شده اید و جاوید شاه می گویید؟ از دوران جوانی شما باید گذشت چون همه ما در نوجوانی و جوانی از سر صداقت و شور انقلابی گری وارد جریانات مختلفی شدیم که تصور می کردیم مسیر بالندگی و سعادت مردم و کشورمان است. اما شما که هیچگاه «از گل بهتر» از رجوی نشنیده بودید و همیشه شما را در میان پر قو به اینسو و آنسو کشانیده بودند. بزرگترین سختی که از آن یاد می کنید جز مدتی که در کردستان منتظر همسرتان بودید و در آب یخ لباس می شستید چه بود؟ همین الان مگر کودکان زیادی نیستند که در گوشه و کنار ایران با دستان ظریف خود زیر آب یخ ظرفشویی می کنند؟ مگر همان زمان هزاران زن کرد هموطن ما همین کار را نمی کردند؟ من خودم مدتها در دل تهران توی خانه ای زندگی می کردم که 9 اتاق داشت و هرکدام اجاره یک جوان هموطن بود. همه ما زمستان از شیرآب یخ زده حیاط خانه برای لباسشویی و ظرفشویی استفاده می کردیم. گاه برای آب شدن یخ آن، آبگرم روی شیرآب می ریختیم.

پس از آن شما در کدامین نقطه دردی کشیدید که بیش از بقیه اعضای مجاهدین بوده باشد که عمده عمرشان در میان آتش می گذشت؟ در کدام نشست عملیات جاری و حوض و دیگ، آماج حملات ویرانگر جمعی بودید؟ در کدام نشست رجوی مورد اهانت قرار گرفتید در حالیکه حتی بالاترین فرماندهان بخاطر مخالفت با «انقلاب مریم» زیر ضرب می رفتند؟ شما را با همان هواپیمایی به «وین- اتریش» بردند که مریم قجرعضدانلو هم در آن قرار داشت. از آن پس هم مدام به پاریس و بغداد سفر کرده اید و در زمانی که بالاترین رده های مجاهدین بخاطر کوچکترین انتقاد زیر ضرب و گاه زندان و شکنجه قرار می گرفتند، شما با کوچکترین برخوردی به پاریس منتقل می شدید تا دوباره به بهانه ای به عراق بازگردید!…

جنابعالی به صراحت معترف هستید که تا رده مرکزیت سازمان پیش رفته اید اما هربار با درخواست شما که نمی خواستید عضو مجاهدین باقی بمانید، بدون هیچ تلنگری به پایین ترین رده تنزل یافته و دوباره در موضع دیگری احیاء می شدید. آیا خبر دارید که با تک تک ما اگر حتی یکبار می گفتیم نمی خواهیم عضو سازمان باشیم چکار می کردند؟ آیا خبر دارید با «مهدی افتخاری» زمانی که از مسعود رجوی خواست تا بپذیرد وی مثل یک میهمان در اشرف باقی بماند، چه کردند؟ مگر مهدی همان کسی نبود که بخاطر فرماندهی عملیات فرار «مسعود رجوی و بنی صدر» از تهران به فرانسه لقب «قهرمان» دریافت کرد؟ پس چگونه شما در چنین سازمانی براحتی می توانستید درخواست مشابه بدهید و بدون هیچ برخوردی به فرانسه منتقل شوید؟ آیا خبر دارید وقتی در زمستان 1374 به دلیل مشکلات تشکیلاتی به «رقیه عباسی» که آن زمان رئیس ستاد مرکز 12 بود گفتم که دیگر نمی خواهم عضو مجاهدین باشم و می خواهم در حد یک هوادار فعالیت کنم، چطور در «نشست های حوض» که مسعود رجوی آنرا اداره می کرد زیر ضرب رفتم؟ آیا خبر دارید وقتی که «خدام گلمحمدی» گفت نمی خواهد در سازمان مجاهدین باشد چه بلایی سر او آوردند که مجبور به «خودسوزی» شد؟ آیا مطلع هستید زمانی که شما به پیشنهاد مسعود رجوی عضو شورای ملی مقاومت شدید، در قرارگاه باقرزاده رسماً به همگان گفته شد هرکسی در این نشست شرکت کند دیگر هرگز اجازه ندارد از سازمان جدا شود و زندان در انتظار چنین اشخاصی بود؟ پس چگونه شما را براحتی در رده های مختلف جابجا می کردند در حالی که پاسخ دیگر کادرهای سازمان مجاهدین زندان ابوغریب، شکنجه و گاه قتل بود؟

اسماعیل وفا یغمایی ، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون

به نکاتی که خودتان در تلویزیون گفته اید و یا در وبلاگ نوشته اید نگاهی دوباره بیندازید تا به شما یادآور شوم هنوز هم آن «موش» در تمام گفته هایتان در حال بازی کردن است اما بعد از عمری متوجه نشده اید:

(((در سال 1364 تحول درونی مجاهدین انقلاب در ایدئولوژی انجام گرفت. من در این دوران در مرکزیت مجاهدین بودم. در سال 1365 پس از رفتن مسعود رجوی به عراق من نیز همراه با بخش تبلیغات به عراق رفتم. چندی بعد به دلیل انتقاد از تشکیلات خلع رده شدم و از موضع مرکزیت کامل یعنی بالاترین مدار بعد از دفتر سیاسی به موضع یک هوادار ساده نزول کردم و حاضر نشدم از انقادات خود دست بردارم. چند ماهی به پاریس آمدم و در اینجا فعال بودم ولی سرانجام به عراق برگشتم و تصمیم گرفتم به عنوان یک هوادار و یک رزمنده آزادی در کنار مجاهدین بمانم. اینطور راحت تر بودم و تا سال 1370 بعنوان هوادار در تبلیغات و بخش سرود و ترانه فعال بودم و از پذیرفتن رده امتناع کردم. زیرا احساس می کردم بدون رده آزادتر و واقعی ترم. در همین دوران برای نخستین بار تردیدهای ایدئولوژیک من نسبت به اسلام و طبعاً پایه های ایدئولوژیک و سیاسی مجاهدین شروع شد. در پایگاه که من بودم و مسعود رجوی نیز در آنجا زندگی می کرد کتابخانه عظیمی وجود داشت که مدتی من مسئول آن بودم تحقیقات خود را در اینجا و نخست از آغاز تاریخ ایران شروع کردم. تحقیقاتی که هنوز ادامه دارد و و تا پایان عمر ادامه خواهم داد…

پس از وقایع فراوان، حمله نخست آمریکا به عراق، جدایی و طلاق های عمومی در تشکیلات و انحلال خانواده و روانه شدن کودکان به کشورهای اروپایی و آمریکا و بسیاری وقایع دیگر، پس از چند سال من سرانجام دوباره به عضویت شورای مرکزی مجاهدین درآمدم اما این دیری نپایید و در یک تلاطم فکری بپایان راه رسیدم و طی نامه ای به مسعود رجوی نوشتم: من دیگر نه به اسلام اعتقادی دارم و نه می خواهم با مجاهدین بمانم. می توانید مرا اعدام کنید و یا بفرستید تا بروم. و یکی دو هفته بعد روانه پاریس شدم!. دو سه روز پس از ورود به پاریس و هنوز درگیر تلاطمات فکری و در حالیکه قصد داشتم راهی بجویم و بالکل بروم، با تلفن مسعود رجوی و درخواست او که تقاضای عضویت در شورا را بنویسم، به عضویت شورای ملی مقاومت درآمدم. رفتن من از تشکیلات به نفع سازمان مجاهدین نبود و من به دلیل بقایا عواطف خود ماندگار شدم…. در سال 1384 از شواری ملی مقاومت استعفا دادم.)))

شما حتی در جای دیگری گفتید:

(((من یکسال بعد از طلاق ها، یک نامه ای نوشتم به آقای رجوی… گفتم این انقلاب هیچ چیزی در من عوض نشده. همسرم همواره تو رویاهای منه و منی که قبلا ده درصد از ذهنم اشغال می کرد الان شده 90 درصد. که دوباره ما رو خواست و ما دوباره ازدواج کردیم و پس از مدتی امکان نداشت طلاق دادیم، دوباره ازدواج کردیم…)))

تصور کنید اگر همین مسئله ساده را بسیاری از اعضای مجاهدین می شنیدند، آنوقت چه حالتی به آنها دست می داد؟ شما در زمانی که امثال من در درون مناسبات بخاطر داشتن یک تناقض کوچک «عاشقانه» توبیخ و گاه شکنجه روحی می شدیم، راحت در کنار مسعود رجوی مشغول ازدواج و طلاق پی در پی بوده اید بدون اینکه بالاتر از گل به شما بگویند. آیا خبر دارید با جوانی ساده و روستایی که سال 1375 با من هم یگان بود (مهندسی مرکز 12) چه کردند وقتی در یک نامه نوشته بود که «زن» می خواهم؟ آیا خبر دارید که آن بیچاره بشدت بیمار شده بود و حتی موقع راه رفتن پاهایش را نمی توانست مستقیم بردارد، با اینحال رهایش کرده بودند که درد بکشد و با آن به عنوان تمارض برخورد می کردند؟

 

در کلام شما چندین سوآل به ذهن می زند لذا بهتر بود وارد جزئیات می شدید تا مردم بدانند آیا انتقادات شما به مسعود رجوی ناشی از تعهدی بوده که به مردم ایران داشته اید و یا مشکلات شخصی و فردی؟!. این چه انتقادی بوده که بخاطر آن از بالاترین مدارهای تشکیلاتی به پایین ترین رده حاشیه ای نزول کرده اید و بعد از 35 سال همچنان مخفی مانده است؟ شما گفته اید در ابتدای دهه 70 برای نخستین بار تردیدهای ایدئولوژیک شما نسبت به اسلام و مجاهدین شروع شد اما چند سال بعد (که به طور طبیعی می باید این تردیدها عمیقتر شده باشد)، دوباره با پذیرش تمامی مبانی ایدئولوژیک سازمان، به عضویت شورای مرکزی درآمدید!. آیا به نکات جدیدی از اسلام و مجاهدین رسیده بودید؟

آقای اسماعیل وفا یغمایی ، شما در گفتگوی تلویزیونی ادعا کردید مخالف عملیات فروغ جاویدان بوده اید اما بخاطر اینکه می دانستید به شکست خواهد انجامید و همه کشته خواهند شد و شما دیگر نمی توانید تحمل کنید، درخواست ورود به عملیات کرده اید!. این سخنان تماماً با شعرهایی که همان زمان سرودید و به آن اشاره نکردید تناقض دارد. شما پس از شکست مجاهدین در این عملیات، با شور و هیجان سروده ای را دکلمه کردید که به صورت نماهنگ در سیمای مقاومت پخش گردید و همه را به وجد آورد. در این نماهنگ با مقایسه دو عملیات مجاهدین (چلچراغ-فروغ) گفتید: «زان شد کمرشکن شب و زین شد شکن شکن»… اگر جمهوری اسلامی با چلچراغ کمرشکن و در فروغ جاویدان شکن شکن شده بود، پس چرا می گویید آنرا همان زمان شکست خورده خوانده اید؟ اگر منظورتان «احساس» شکست است که همه پس از فروغ آن حس را داشتند اما بعد از مدتی مسعود آنرا یک پیروزی برای مجاهدین جلوه داد و به مرور همه پذیرفتند که آنچنان شکستی هم نبوده است. اما اینکه شما از ابتدا تا انتها چنین تصوری داشته باشید و بعد آن اشعار حماسی را بیافرینید، بیشتر یک توهم است که امروز دچار آن شده اید. شما در جای دیگری از کلام خود گفتید:

(((زندگی کوچک و سختی دارم چه در درون خود و چه در بیرون، در سر جای خویش نیستم. مثل اکثر پناهندگان، نه در میهن خود هستم، در در طبیعیت فرهنیگ و ادبی میهن خود و نه در طبیعت سوم یعنی دنیای شعری میهن خود… وقتی فقط در خودم خلاصه می شوم به فکر خودکشی می افتم ولی وقتی به دیگران فکر می کنم زندگی را با تمام رنجهایش ادامه می دهم.)))

آیا هیچ اندیشیده اید که اینهمه تناقض در زندگی تان ریشه در چه عاملی داشته است؟ آیا هیچوقت «خودتان» بوده اید؟ مگر نه اینکه بارها از حیطه ایدئولوژیک مسعود رجوی خارج شده اید و در اروپا بعنوان یک هوادار زیسته اید، پس چطور حتی در زندگی آزاد هم توان فکر کردن نداشته اید؟ آیا انسانی که هدفمند باشد و به مردم خود فکر کند، اینطور به استیصال دچار می شود که پس از 50 سال مبارزه با «شاه و شیخ» بناگاه به پابوسی شاه مشرف می شود و از تمام مسیری که طی کرده ابراز ندامت می کند؟ بگذریم که خود شاه مدعی اسلام بود و بارها به حج و زیارت رفت، اما این چه مسیر تکاملی است که جنابعالی را از دامان رجوی به پابوسی کسی پرتاب می کند که خود را صراحتاً «خدایگان» و «سایه خدا» می نامید و در تمامی مدارس و ادارات جمله «خدا – شاه – میهن» بر دیوارها آویزان کرده بود؟ آیا در همین جمله خود را برتر از «میهن و مردم» قرار نداده بود؟ آیا اصلاً نامی از مردم در این متن دیده می شود؟ مگر همو نبود که دست ملکه انگلیس را می بوسید و مستشاران نظامی آمریکا را به مردم خود ترجیح می داد بگونه ای که سفیر آمریکا وارد دفتر شاه می شد و در جایگاه می نشست؟ حال چنین فردی برای شما مبدل به قبله گاه جدید شده و خود را نگران مردم ایران می دانید؟

آقای یغمایی، شما در وبلاگ به اعدام برادرتان و دلایل آن اشاره داشتید اما در گفتگوی تلویزیونی به عمد مسئله را طور دیگری جلوه دادید و گفتید وی به خاطر «مجاهد بودن» اعدام شد. حال آنکه خود نوشته اید که او «عضو تیم های عملیاتی مجاهدین در مشهد» بوده است. در اینصورت باید به صراحت می گفتید که حین انجام «عملیات تروریستی» دستگیر و اعدام شده است.

(((در هفت تیر سال 1361 آخوندها برادر کوچک من علی امیرکبیر یغمایی را که دارای کمربند سیاه در کاراته و از برجستگان رشته ریاضی در دوران دبیرستان و عضو تیم های عملیاتی مجاهدین در مشهد بود را پس از یکسال زندان و شکنجه در مقابل حرم امام رضا و در برابر چشمان پدر و مادرم اعدام کردند)))

بی شک با همه سخنان شما دچار مشکل نیستم و بخشی از آنها را بخوبی درک می کنم. من هم مطلع هستم که بسیاری بی گناه به جوخه اعدام سپرده شدند بدون اینکه دست به سلاح برده باشند و تنها در تظاهرات ها و یا حین فروش نشریه دستگیر شده بودند و یا حتی اساساً سیاسی هم نبودند، همانطور که برادر من کشته شد. اما برادر شما در زمانی که کشور با دشمن خارجی در جنگ بود، حین انجام عملیات تروریستی دستگیر شده بود که می دانیم بسیاری از آنها که ترور شدند حقیقتاً گناهی جز داشتن «عقیده» نداشتند. اینکه فلان بقال و راننده تاکسی و دانش آموز و حتی پاسداری که با ارتش صدام می جنگید را مجاهدین به خاطر داشتن «اعتقاد به جمهوری اسلامی و یا آیت الله خمینی» در کوچه خیابان ترور می کردند، در کدام نهاد حقوق بشری جهانی مورد پذیرش بود؟ جرم ایشان در کدام دادگاه محرز شده بود؟ مگر رجوی حقوقدان صد بار نگفته بود که مجاهدین را در یک دادگاه چند دقیقه ای محاکمه می کردند؟ آنها که به دستور وی توسط تیم های عملیاتی ترور می شدند در کدام دادگاه محاکمه شدند که بخواهیم روی مدت زمان انجام محاکمه شان بحث کنیم؟ آنها که در انفجار حزب جمهوری اسلامی به صورت گروهی ترور شدند، و آنها که به قول مسعود «اعدام انقلابی» شدند، در کدام دادگاه به محاکمه نشسته بودند؟ می بینید چقدر در گمراهی بوده و هستید؟ آیا برادرتان اگر امروز زنده بود، به رجوی پشت نمی کرد؟ آیا از اینکه شما به پابوسی شاه رفته اید به شما پشت نمی کرد؟ شما هنوز اعمال تروریستی مجاهدین را که نمونه هایش را شرح دادم محکوم نمی کنید اما دم از دمکراسی و رهایی از فرقه رجوی می زنید؟ دست بردارید! یک عمر مجیزگویی برای این و آن شخصیت؟!

اسماعیل وفا یغمایی ، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون

اجازه بدهید، بصراحت بگویم که شما همچنان اسیر هستید، اسیر خودنمایی و خودفریبی. چون جز خودتان را نمی بینید. وقتی حتی از خون برادرتان (که او هم قربانی سادگی و اعتماد به رجوی شد) به نفع خود استفاده می کنید تا به خودفریبی دامن بزنید، چطور می شود نگران خلق بوده باشید. من هرگز نیت خوانی نمی کنم چون می دانم اکثریت قریب به اتفاق کسانی که به مجاهدین یا سایر گروهها پیوستند، آرمان بزرگی در سر داشتند که به آن خیانت شد و من و شما هم بخشی از این جریان بوده ایم. اما دهها سال ماندگاری در یک دستگاه از شما چیزی ساخته که خودتان هم در آن سرگردان هستید. مدام تصور می کنید تغییر کرده اید اما بعد می بینید در یک دور باطل در حال چرخیدن هستید. واقعاً برای چه به مجاهدین پیوسته بودید که الان به آستان بوسی شاه رسیدید؟ شما حتی نمی دانید دین و آیین تان چیست، در همه چیز سرگردان و سرگشته مانده اید. شما یک کینه از مرگ برادر و یا ماکزیمم فلان دوستان و آشنایان در دل دارید که همان نمی گذارد بی طرفانه و بدون تعصب بیندیشید. در عین حال از هجوم نابرابر دنیای مجازی و همکاران سابق خود در هراس هستید و تلاش می کنید یک محدوده اطراف خود ترسیم کنید و پا از آن فراتر نگذارید. و همین چشم شما را بر هزاران واقعیت دیگر بسته است. آیا حضور نجومی مردم ایران و عراق در تشییع پیکر سردار سلیمانی را مشاهده نکردید؟ آیا آنها مردم ایران و عراق نبودند؟ و یا تصور می کنید آن جمعیت منتظر شعرهای مداحانه شما برای شاهنشاه است؟

آیا شما واقعاً حس نمی کنید حتی تمجید کردنتان از مردم بلوچ و کرد، دارای ذراتی از همان رنگ و ریای مدیحه سرایی دارد که مدام به آن آغشته اید؟ شما هنوز همکاری با صدام را به طور غیر محسوس کمرنگ می کنید و می گویید:

 (((در اون موقع حزب دمکرات با عراق ارتباط داشت، مجاهدین هم ارتباط داشتند از طریق حزب دمکرات. هرچند که میگن بعد از ملاقات طارق عزیز. گسترده نبود ولی به هرحال دوتا کشور در حال جنگ بود. ما هم تو اون کشوری که در حال جنگ بود به دشمنان اون کشوری که در حال جنگ بود کمک می کردیم.)))

این تناقضات را چگونه با خود جابجا می کنید؟ خودتان می گویید حزب دمکرات با صدام ارتباط داشته که این ارتباط هم طبعاً عاشقانه نبوده و برای همکاری در تجزیه ایران و گرفتن سلاح و مهمات برای کشتن مردم کردستان و سایر نقاط ایران بوده است. مگر بسیاری از همان مردم کردستان قربانی این جنایت های تروریستی نشدند؟ چطور از قاسملو و شرفکندی آنگونه یاد می کنید و به هزاران زن و مرد کرد که قربانی آنها شدند اشاره ای ندارید؟ شما هر عقیده ای می خواهی داشته باش، اما لااقل «خودت» باش! مدام می خواهی جلوی عده ای مطرح باشی. دهها سال جلوی رجوی و حالا جلوی سلطنت طلبان و تجزیه طلبان و یا فلان اقوام ایرانی! این همان دردی است که توجهی به آن نداری. باور کن فضای خارج کشور (و نیز کینه ای که هنوز از اعدام برادرت در دل داری) اینگونه القاء می کند که پس از عمری مدیحه سرایی برای زوج رجوی، از روی جمهوری اسلامی پرش کنی به سمت شاه، وگرنه باصرفه تر می دیدی که برای جمهوری اسلامی مدیحه سرایی کنی!.

 

سخن کوتاه می کنم: ناراحتی شما از این است که تمام نوشته هایت و حاصل تمام عمرت برباد رفته است. البته این احساس خودت است و می توانست اینگونه نباشد. می توانستی به جای سرگردانی بین خیلی اپوزیسیون مال اندوز و خیانت پیشه که حتی به خودشان هم رحم ندارند، نگاهی دوباره به خودت و به جامعه ات بیندازی و از بند مجیزه گویی رها شوی تا گذشته ات هم ارزشمند شود و برباد رفته نباشد. اما ترجیح دادی بخاطر مطرح شدن در فضای مسموم خارج کشور، حتی به امثال من هم مشت بزنی و مزدور بخوانی تا شاید باز هم مثل همیشه مسعود رجوی نیم نگاهی به شما داشته باشد. اما چون دیگر خریداری برای نوشته هایت نداری، به پوچی و استیصال رسیده ای و در این جهان تعادل قوایی، سرگشته و حیران می چرخی که شاید سلطنت طلبان خریدار جدیدی باشند اما آنها هم دردی از تو دوا نخواهند کرد، چون مردم ایران در دنیای دیگری سیر می کنند و باز هم بیراهه رفته ای!

برادر گرامی! شما یک کاسبکار بوده اید اما آنچه تولیدی شما بود از بین نرفت و مابه ازای آن چیزهای دیگری دریافت کردید که هم مادی بود و هم غیرمادی. تولیدی شما شعر و ترانه بود و دستمزد آنرا هم دریافت کردید. شاید اگر در جامعه بودی مبدل به حساب بانکی می شد اما چون در یک تشکل بودید و خود را «انقلابی» می خواندید، دستمزد آن تفاوت داشت و بهای آن، محبتی بود که مسعود طی 30 سال به شما روا داشت. بله، اسماعیل وفایغمایی مدام تحت نوازش قرار داشت و با احترام مورد برخورد قرار می گرفت، و هرگاه اراده می کرد به اروپا اعزام می شد و دوباره به بغداد منتقل می گشت. هرگاه اراده می کرد طلاق می گرفت و هرگاه نگران همسر می شد او را مجدداً به ازدواج وی در می آورند. بله، مسعود دست شما را باز گذاشته بود تا شعر برایش بسرایید و او تکریم تان کند. حتی در اروپا وقتی فهمیدند دنبال زندگی هستید برایتان در وین خانه خریدند. خودت اینها را گفته ای. شما شعر سرودی و پاداش گرفتی، اما اعضای دیگر مجاهدین و امثال خود من، با شعرهای تو برانگیخته می شدیم و جسم و جان به مسعود می سپردیم و در عین حال زیر سخت ترین سرکوب دوره ای رجوی قرار می گرفتیم. راحتی ها و احترام ها از آن تو بود و سختی ها بر دوش ما. در بین همان اعضای مجاهدین کسانی هم بودند که شعرهای زیبایی می سرودند، اما آیا با آنها هم مثل شما برخورد می شد؟

راستی وقتی ما و یا پسر خودت زیر بمباران آمریکایی ها بودیم کجا بودید؟ وقتی شنیدی صدها نفر مثل پسرت در اسارت آمریکایی ها هستند که در معرض انواع بیماری های روحی قرار دارند و حتی دو جوان هم سن پسرت دیوانه شدند، چقدر نگران شدی؟ آیا حتی یک اعتراض ساده به مجامع حقوق بشری از آمریکایی ها داشتی؟ کسی که همرزمانش را در میان رنج و درد تنها می گذارد و بی تفاوت زندگی اش را می گذراند و تنها به آزاد شدن پسرش بسنده می کند، کجا درد مردم ایران را فهم می کند؟ خودفریبی بس نیست؟

 

جناب اسماعیل وفا یغمایی ، شما هیچ بهایی برای مبارزه ای که تصورش را داشتید نپرداخته اید جز چند ماه حضور در کردستان و یا رنج سفر پیاده بین چند روستای آنجا. بقیه اش گشت و گذار در اروپا، و عزت و احترامی بود که نثارتان می شد. قرار هم نیست که یک انسان طی دهها سال زندگی هیچ مشکل و رنجی ندیده باشد. در جهان یافت نمی شود. در عوض شما، سایر مجاهدین بودند که رنج و حرمان زیادی را متحمل شدند. از زندان های جمهوری اسلامی تا سرکوب های شدید و شکنجه در زندان های مخوف رجوی که به گفته خیلی ها قابل قیاس با زندان های ایران نبوده و نیست. راستی در پاریس چه کسانی خودسوزی کردند؟ چرا شما را برای اینکار اعزام نکردند؟ چرا شاعر دیگر مجیزه گوی مریم رجوی «محمد قرائی» را برای خودسوزی نفرستادند؟ آیا همین امروز باز هم زندگی شما بسیار راحت تر از دیگر جداشدگان و حتی اعضای مجاهدین در آلبانی نیست؟ آیا زندگی ترانه سرای دیگر مجاهدین که امروز او را در مقابل خودت قرار داده اند (حمیدرضا طاهرزاده) بهتر از سایر اعضا و یا جداشدگان نیست؟ چرا؟ چون وظیفه همه شما مشروعیت بخشیدن به جنایت های مسعود و مریم رجوی بوده است. گذاشتند شما در بهترین احترام و تکریم ها باشید تا ما را در جهنم خود شکنجه کنند. درست مثل برده داران که برخی برده ها را ترفیع درجه و زندگی مناسب می دادند تا همنوعان خود را شکنجه کنند و به کارهای سخت وادارند. شما همان نقش را در سازمان مجاهدین ایفا کردید.

«حمیدرضا طاهرزاده» هروقت از اروپا به اشرف می آمد و مرا می دید، خوش و خندان احوالپرسی می کرد و می گفت: «چطوری کاکو؟» و من بزور لبخندی تلخ حواله اش می کردم و می گفتم خوب هستیم!. آخرین بار که به آنجا آمده بود و برای اولین بار با چهره گرفته من مواجه شد، با خنده گفت: «چی شده کاکو؟ گرفتار انقلاب هستی؟» و بعد هم با خنده همیشگی از هم جدا شدیم و دیگر ندید که چگونه «خواهر مریم» مجاهدین را با وعده های دروغین همراه شدن در عملیات نهایی، همه را زیر بمباران جا گذاشت و به فرانسه گریخت!. بله ایشان خوش و خندان می آمد و با لبخند می رفت. چون سالها بود مثل شما در فرنگ می زیست و با عزت و احترام به بغداد منتقل می شد تا مانور مجاهدین را تماشا کند و از آفتاب داغ عراق بهره ببرد و باز گردد به شعرخوانی و جذب و فریب هنرمندان به سمت مجاهدین!. اما ایشان می رفت و باز ما می ماندیم و دردهایی در دل!.. بله شما هم بازوی هنری مسعود رجوی بوده اید و سهم خود را در لذت های رجوی داشتید. می بینید که چطور پاداش شعرهای خود را از مسعود و مریم رجوی می گرفتید، پس دیگر از چه می نالید؟ گذشته شما به هدر نرفته و زندگی راحت شما در گذشته و حال گواه این مسئله است. مثل کدام جداشده مجاهدین در سختی و سرگشتگی قرار دارید؟ ولو باز هم ناله کنید که چندان هم راحت نیستید. بله مثل شاهزادگان زندگی نمی کنید اما کمتر از آنها احترام نشده اید و الان هم بی خانمان نیستید و همیشه هم حقوق و دستمزد داشته اید. ما وقشتی از مجاهدین جدا شدیم پول را نمی شناختیم. شما چی؟

در هرصورت، شما نماد سرگشتگی و پوچی اپوزیسیونی هستید که از مردم خود جدا شده اند و هر روز به دری می زنند تا مطرح شوند و ارباب دیگری برایشان پیدا شود. این در شأن شما نیست. خود را بازنگری کنید. دنبال جلب توجه نباشید. یکبار هم که شده آن «موش ها» را از زندگی خود بیرون کنید و برای خود یک هدف متعالی در نظر بگیرید و به جای آه و ناله، در آن راه ثابت قدم بمانید. خود را از گذشته برهانید!

حامد صرافپور

3 خرداد 1399

23 می 2020

لینک به صفحه فیسبوک آقای صرافپور

 

(پایان)

اسماعیل وفا یغمایی ، مصداق بارز پوچی و سرگشتگی اپوزیسیون