آرتور کُستلر از نگاه ِ جورج اُروِل

آرتور کُستلر از نگاه ِ جورج اُروِل

آرتور کُستلر از نگاه ِ جورج اُروِل، برگردان از علی شبان

Arthur_Koestler_1.jpgاشاره‌ای کوتاه:

«بدون آموزش وُ پرورش ِ توده ها، پیشروی اجتماعی وجود ندارد؛ و بدون پیشرفتِ اجتماعی، نمیتوان به آموزشِ توده ها دل بست.»

آرتور کُستلر

کتابِ «Darkness at noon» اثرِ آرتور کُستلر«۱» در سال‌های ۱۹۳۸-۱۹۴۰ نوشته شد و پنج سالِ بعد در فرانسه بنامِ «صفر و بی نهایت» انتشار یافت. در پشتِ جلدِ کتاب، میخوانیم : در مسکو ۱۹۳۷، در یک رژیمِ کمونیست، فرد یک صفر است و حزب، یک بی نهایت. قهرمانِ داستان- روباشوف- این را میداند، او خودش خیلی‌ها را بی هیچ احساس بدی پاک سازی کرده بود. و اکنون نوبت به او که یک کمونیست بود رسیده تا در چرخِ گوشتِ رژیم لِه ولوَرده شود و سر انجام به خائن و دشمنِ طبقه ی کارگر بودنش، اقرار کند. این کتاب با نامِ «ظلمت در نیمروز» در ایران از متنِ انگلیسی آن منتشر شده است. ولی این شاهکارِ ادبیاتِ جهان، به تازگی و برای نخستین بار از متنِ اصلی آن ( زبان آلمانی ) با عنوانِ «کسوف» توسطِ مترجمِ سخت کوش گلناز غبرائی، به فارسی برگردانده شده و نشر آنرا کتابفروشی فروغ در کُلن به عهده گرفته است. به همین مناسبت ، گزیده ای از یک نقدِ بلند را که جورج اُروِل «۲» بر پاره‌ای از آثارِ آرتور کُستلر در سالِ ۱۹۴۴ نوشته است،- که میتواند با گذشتِ بیش از هفتاد سال همواره معتبرباشد،- در زیر میخوانیم . این نوشته بر گرفته از سایتِ Mythes et antimythes* است که آدرسِ آنرا برای دسترسی بر تمامی این نقد در پانویس می آوریم. ع.ش

***

آنچه را که چشم گیر به نظر میرسد این است که در تاریخ ادبیاتِ قرنِ بیستمِ انگلیس، نویسندگانِ بیگانه سهم به سزائی داشته‌اند که از میان آن‌ها میتوان از هانری جیمز « ۳ »، برناردشاو « ۴ »، جیمز جویز «۵» و اِلیوت «۶» نام برد. با اینهمه،اگربخواهیم به این دوره، از نظرِ اعتبارِ ملی خود بنگریم، باید بگویم که در رده ی ادبیات بطورِ کلی، انگلیس چهره چندان بدی از خود نشان نداده است.ولی باید آنچه را که ناشیانه « ادبیاتِ مبارز» میخوانند در این رده بندی قرار نداد. من بویژه در این پهنه، به ادبیاتِ سیاسی که پس از ظهورِ فاشیسم در اروپا پدیدار شده است، تأکید دارم. در این مقوله میتوان از رُمان ها، خاطرات، گزارش ها و پژوهش های جامعه شناسی و یا حتی هجو نوشته‌ها نام برد.وجهه مشخصه این آثار، داشتنِ خاستگاهی مشترک میباشد که عمدتا در یک فضای عاطفی و روان شناختی خلق شده اند. در میانِ آن‌ها میتوان از چهره‌های برجسته در جهان چون سیلونه «۶»، مالرو «۸»، ویکتور سرژ «۹» و کُستلر، نام برد.

در ده سالِ اخیر، انبوهی از نویسندگانِ انگلیسی که متن های سیاسی زیادی منتشر کرده اند، اکثراسرشارِ از هنر زیبائی شناختی بوده و آن‌ها توانستند بخوبی از عهده آن برآیند. ولی هیچکدامشان در سطحِ ِ فونتامارا و کسوف (ظلمت در نیمروز) نیستند. و علتش این است که هیچ نویسنده ی انگلیسی را نمیتوان نام برد که دوره ای از توتالیتاریسم را در زندگی ی داخلی اش شناخته باشد. در اروپا طی این آخرین دهه و حتی پیش از آن، طبقه ی متوسط در دوره هائی از زندگی شان، طعمِ تلخِ بدبختی و مرارت را چشیده اند، در حالیکه حتی طبقه ی کارگرِ انگلیسی با چنین مشکلاتی روبرو نبوده اند. بیشتر نویسندگانِ اروپائی که از آن‌ها نام برده‌ام و بسیاری دیگر نیز، با به زیر پا گذاشتنِ قانون، ناچارِ به داشتنِ حداقل یک فعالیتِ سیاسی بودند: بعضی ها با پرتاب کردنِ بمب و یا حضورِ درمبارزاتِ خیابانی به زندان افتادند و یا بعضی های دیگر با داشتنِ پاسپورت های ساختگی، مرز ها را در نوردیدند. از این روست که در انگلیس آنچه را که « ادبیاتِ اُوردوگاه های کار اجباری» نامیده میشود، وجود ندارد. و عملاً در انگلستان آثاری که بتوان سر خوردگی از اتحادِ جماهیر شوروی رادر آنها یافت، دیده نمیشود. از یکطرف نویسندگانی هستند که کم و بیش این دوره را ملامت میکنند و یا، آنها ئیکه ساده لوحانه به تحسین آن میپردازند. ولی بین این دو، هیچ نگرشِ دیگری نمیتوان دید. مثلا به هنگامِ «دادگاه های مسکو» دو دستگی در افکارِ عمومی بوجود آمده بود، و صرفاً روی این سؤال تکیه میکرد که متهمین واقعاً مجرمند یا نه؟ و نادر پیدا می شدند کسانی که به هر صورت، این دادگاه را هولناک بدانند. و نکوهشِ جنایاتِ نازی ها هم در انگلیس به همین ترتیب گنگ و پیچیده بود : مانند شیرِ آبی که بنا به ضرورت های سیاسی باز و بسته میکردیم. و برای فهمیدن همه این‌ها باید که آدمی خود را در پوستِ یک قربانی بگذارد؛ و اگر یک انگلیسی بتواند کتابِ صفر و بی نهایت «کسوف» را بنویسد، مثل این است که بگوئیم یک برده فروش، نویسنده ی کتابِ کُلبه عمو تُم « ۱۰» است.

Arthur_Koestler.jpgآرتور کُستلر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تقریباً تمام نوشته‌های آرتور کُستلر دُورِ محورِ دادگاه های مسکو میچرخد.مضمونِ همه ی آنها، زوال و انحطاطِ انقلاب‌ها در ارتباطِ با فسادِ موجود در درونِ قدرت است. و طبیعتِ ویژه ی دیکتاتوری ی دوره ی استالین، کُستلر را به انتخابِ – نه چندان دور – به یک موضعِ گیری ِ محافظه کارانه و بد بینانه سوق داد. او اهلِ مجارستان بود ولی نخستین کتاب‌ها یش را به زبانِ آلمانی نوشت. و باید گفت که پس ازخواندنِ چند برگ از این کتاب ها، خواهی نخواهی صحنه هائی از زندان را میتوان دید.

در نخستین ماه های جنگِ داخلی اسپانیا، آرتور کُستلر خبرنگارِ روزنامه ی نیوز کرانیکل در آن کشور بود. در ۱۹۳۷هنگامی که فاشیست هادر مالگا مستقر شده بودند، نزدیک بود که او را بدون دادگاهی کردن تیر باران کنند. کُستلر ماه ها در دژی زندانی بود و هرشب صدای گلوله باران ها را می شنید و هر زمان در انتظار نوبت خود بود. و اینهمه، یک حادثه ی ناگهانی نبود « که ممکن است برای هرکسی پیش بیاید»، بلکه نتیجه ی مستقیمِ انتخابِ ویژه ا ی از یک نوع زندگی بود.اگر او بی‌تفاوت به سیاست بود، هرگز نمیتوانست سر از اسپانیا در آورد و یا، به مثابه ِ یک نظاره گرِ محتاط، پیش از آمدنِ فاشیست ها می بایستی از مالگا خارج میشد. و علاوه بر آن، اگر یک روزنامه‌نگار انگلیسی و یا آمریکائی بود، احتیاط بیشتری به خرج میداد.کتابی را که کُستلر به این دوره اختصاص داد « وصیت‌ نامه اسپانیائی » نام دارد که قطعه های درخشانی در آن می‌توان یافت.

در عین حال در این کتاب به طرحِ ارتودوکسی ی «جبهه ی خلق» بر میخوریم که یکی از نشانه های شاخصِ اعتقاداتِ مکتبی آن زمان بود. و صرفِ نظر از مضمون های پیوند نخورده که در هر گزارش دیده میشوند، بخش‌ها ئی از آن واهی بنظر میرسند. کُستلر عضو ِ حزبِ کمونیست بود ویا شاید تازه از عضویت در آن کنار کشیده بود. جنگِ داخلی در اسپانیا به چنان معضلِ سیاسی بدل شده بود که با پیچیدگی هایش برای یک کمونیست آسان به نظر نمیرسید تا بتواند در باره ی مبارزه‌ای که در دلِ جبهه دولتی آن کشور جریان داشت، صادقانه موضع گیری کند. خطای اکثریتِ قریب به اتفاقِ فعالان چپ از سالِ ۱۹۳۳ این بود که ضدِ فاشیست بودند بی‌آنکه ضدِ توتالیتاریسم نیزباشند.این را در ۱۹۳۷ کُستلر درک کرده بود ولی جرأت نکرد آنرا بیان کند. ولی او بیش از دو انگشت به بیان ِ این مسأله فاصله نداشت. تا سر انجام با گذاشتنِ ماسکی آنرا در کتابِ گلادیاتورها که یک سال قبل از جنگ منتشر شده بود، نوشت. وشگفتا که این کتاب از استقبالِ چندانی برخوردار نشد.

گلادیاتورها کتابیست که خواننده را گاهی ناراضی رها میکند. کتاب بر محور داستانِ اسپارتاکوس است که سرکرده شورشِ برده ها در ایتالیا میشود. کُستلر میخواهد از او به طورِتمثیلی، روایتی بَدوی از دیکتاتوری پرولتاریا عرضه کند ولی بهر حال اسپارتاکوس ِ او، مردی از جهانِ امروز نیست. انقلاب‌ها همیشه سرانجامِ بدی دارند، این پیامی ست که محورِ اصلی کتاب کُستلر است. ولی زمانی که خواننده به دنبالِ چرائی این مسئله است ، نویسنده تردید میکند و این دودلی چنان در داستان رخنه کرده است که پرسوناژهای اصلی کتاب را پوشیده از رمز و رازی غیر واقعی جلوه میدهد. اگر اسپارتاکوس یک نمونه از انقلابی امروزی بود- و ظاهرا میخواست که چنین باشد- قاعدتاً او می بایستی بداند که آشتی پذیری ی قدرت با راستی و درستی ممکن نیست. ولی آن طور که نویسنده او را به ما معرفی میکند، در عمل می‌بینیم که ترجیحاً او یک پرسوناژ کنش پذیرا ست که قادر به متقاعد کردن نیست. اگر قسمتی از داستان، ناکام از آب در آمده؛ علتش طفره رفتن از سئوال مهمِ انقلاب وپرسش های بی پاسخِ مانده در این زمینه است.

این طفره روی در شاهکارِ کُستلر – صفر و بی نهایت «کسوف»- با ظرافت بیشتری دیده میشود. با وجود این، به کششِ داستان لطمه ای نمیزند، چرا که از افرادی حرف میزند که از گوشت وُ خون ساحته شده‌اند و محرکه های شان جنبه ی روانی دارد. و گذشته از این، رویدادها از پیش شناخته و آشکار شده بودند. صفر و بی نهایت(کسوف) حکایتِ زندانی شدن و مرگِ یک بُلشُویکِ کهنه کار- روباشوف – است که نخست اتهام خود را بدرستی انکار میکند، و سرانجام با علم به اینکه هرگز مرتکبِ آن نشده است، عمل ِ نکرده اش را به عهده میگیرد. دراینجا ست که، وجودِ پختگی و بلوغ، نبود ِ حادثه‌ای ناگهانی، اعلامِ جرمِ بی محتوا، ترحم وُ طنز که از مشخصه های این رُمان است، برتری آنرا بخوبی نشان میدهد. و انسان، رویاروی با موضوعی از این دست، انگار تولدی دیگر را در این قاره تجربه کرده است. اثر، خود را تا سطح ِ یک تراژدی بالا میکشد، در حالیکه اگر یک نویسنده ی انگلیسی و یا آمریکائی بود، از آن چیزی می‌ساخت که هجوگویانه، بحث بر انگیز باشد. کُستلر کاملاً اثر خود را جذب کرده است و به همین دلیل توانسته در یک رُمانِ زیبا، بی‌آنکه خواننده دل زده شود، یک واقعه ی سیاسی را با موفقیت به پابان برساند.ولی نمیتوان گفت که این امر بر آثار دیگرش در آینده لطمه نخواهد زد .

George_Orwell.jpgجورج اُروِل

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

طبیعتا، کتاب بر اساس ِ تنها و تنها یک پرسش بنا شده است : چرا روباشوف اقرار کرد؟ او مجرم نیست- او جنایتی مرتکب نشده- و تنها جرم او تنفر ازرژیمِ استالین بوده است. و اقدام خیانتکارانه که به او چسبانده شده ، ساختگی ست. رُوباشوف حتی شکنجه نشد – و یا اگر هم شده – خیلی سنگین نبوده است. آری فقط تنهائی وُ فرسودگی، دردِ دندان، نبود ِ سیگار، بازجوئی های پی در پی و نورِ کور کننده که در برابر صورتش میگرفتند اورا رنج میداد. ولی همه این‌ها کافی نبود که یک انقلابی سختی دیده و سخت جان را از پا در آورد. نازی ها پیش از این، بد تر از این‌ها را بر او روا داشتند، ولی نتوانسته بودند او را بشکنند. اقرارهای پدید آمده در دادگاه های مسکو را میتوان وابسته به سه شیوه دانست :

۱- متهمان بهر صورت مجرم بودند.

۲- اقرار ها، یا زیرِ فشارِ شکنجه و یا با توسل به حیله‌ها ی تهدید – که دوستان و خانواده ی شما در خطر خواهند بود- صورت میگرفت.

۳- متهمان به مرحله ی نا امیدی میرسیدند، و در حالت ِ در هم پاشیدگی روانی و یا برای اینکه به وابستگی پر سابقه ی حزبی شان خیانت نکنند، اقرار میکردند.

در کتابش، کُستلر نخستین علت را بکلی رد میکند. هر چند جای آن نیست که من در اینجا به جزئیاتِ پاکسازی های گارد های سابقِ بلشویک بپردازم؛ ولی مقدارِ کمی از اسنادِ قابلِ بررسی که در دسترس است، از پرونده سازی ها در آن دوره حکایت میکند. اگر بپذیریم که متهمان، مجرم نبوده اند، – ویا حداقل به جرمی که اقرار کرده بودند، دست نزده اند،- عاقلانه بنظر میرسد که توضیحِ شماره ۲ درست باشد : کُستلر ولی بدونِ هیچ تردیدی به علتِ شماره ۳ تمایل نشان میدهد. و این همان نظری ست که بوریس سووارین – تروتسکیست – در جزوه ای بنامِ « کابوس در اتحاد جماهیر شوروی »اظهار داشته است. هنگامی که روباشوف اقرار میکند، در نهایت، او در خود انگیزه ی دیگری نمی‌بیند که چنین نکند. و دیر زمانی ست که برای او مفاهیمِ عدالت و واقعیت عینی تمامِ معنایش را ازدست داده اند. در طی همه ی این سال ها، او کور کورانه بازیچه ی دست حزبش بوده است. اکنون همان حزب از او انتظار دارد که به خیانت ها ئی را که نکرده است، اقرار کند. سر انجام، خسته و وارفته، او خود را سر بلند حس میکرد که تصمیم گرفت تا به اقرار تن در دهد. روباشوف حتی خود را سر بلند تر از آن افسر بد بختِ تزاریست احساس میکند که دیوار به دیوارِ سلولش میتوانست با ضربه هائی به دیوار، با او کلمه هائی رد و بدل کند. افسرِ تزاریست از شنیدن ِ اینکه روباشوف میخواهد خود را تسلیم کند، تکانِ سختی خورده بود. برای یک « بورژوا » مثل او، دیدن اینکه یک بُلشویک نتواند از همه نیرویش تا آخرین نفس ا ستفاده کند که از پا نیفتد، غیر قابلِ تصور بود. او به روباشوف حالی کرد که هنگامی انسان غرورمند است که به درست بودن اعمالش رسیده باشد. و روباشوف جواب میدهد؛ افتخار زمانی ست که انسان بتواند بدون خود خواهی، مفید واقع شود.

کجا او میتواند موازین ِ اخلاقی ویا علاقه مندی به هر چیزی را که ممکن باشد، پیدا کند؟مثلا عقیده ای خوب و یا بد تا به کمکش شاید بتواند دست ِ رَد به سینه ی حزب بزند و رنج‌های تازه‌ای را به جان بخرد؟ او فقط تنها نیست، او به همان اندازه، پوک و توخالی ست. او به جرم های به مراتب بدتر از آنچه را که به خاطر آن قربانی شده، دست زده است. او به عنوانِ مامورِ مخفی ی حزبش در آلمان نازی، مبارزان ِ بی انظباط را، برای خلاص شدن از دستشان، تحویلِ گشتاپو میداد. در زندان، به طرزِ عجیبی، به دورانِ کودکیش که فرزند یک زمین دارِ بزرگ بود، می اندیشید. و در درونش، این تنها نیروئی بود که میتوانست به او توانِ بیشتری بدهد.به هنگامی که داشتند تیر را به پس ِ گردنش نشانه میرفتند، آخرین تصویری که از مغزش گذر کرد، صنوبر های مِلکِ پدریش در کنارِ جاده بود. روباشوف به گاردِ کهنه کارِ بُلشویک تعلق داشت، هنر و ادبیات را قدر مینهاد و کشورهای دیگری بجز روسیه را می شناخت. او کاملاً از سرشتِ دیگری بود. شباهتی به گِلتکین «۱۱» نداشت که میتوانست مثلِ یک «مبارز خوب »، در خدمتِ گِ پِ اُو «۱۲» به بازجوئی هایش از روباشوف ادامه دهد. او این کار را بی دغدغه ی خاطر و بدونِ هیچ روحیه ی کنجکاوانه ای، مثلِ یک دستگاهِ پخشِ صدا دنبال میکرد.ولی بر خلاف او، روباشوف، دنیای پیش از انقلاب را شناخته بود. و هنگامی که حزب بر او چیره شد، ذهنش خالی از دورانِ پیش از انقلاب نبود. و گذشته از این، او بالا دستِ گلتکین بود، و این را مدیونِ خاستگاه ِبوژوازی اش بود.

بنظرم امکان ندارد که کتابِ صفر و بینهایت (کسوف) را صرفاً یک رُمان قلمداد کرد که سختی‌ها و رنج‌های یک داستانِ تخیلی را ترسیم میکند. و با اطمینان می‌شود گفت که یک کتابِ سیاسی ست که از تاریخِ معاصر الهام گرفته و در عین حال، نوعی بر داشت از رویدادهای بحث برانگیز را پیشنهاد میکند. روباشوف شاید میتوانست، تروتسکی، بوخارین، راکوویسکی، و یا یک بُلشویکِ پیر وحتی کم فرهنگ باشد.از هنگامی که ما روی دادگاه های مُسکو مینویسیم، این سئوال را پیش رو داریم که « چرا متهمان اقرار کرده اند.»، و جوابش همواره بارِ سیاسی دارد. کُستلر جوابش این است : « آن‌ها آدم‌های فاسد شده‌ از انقلاب بودند که در خدمتِ آن قرار گرفتند.» و با ابراز این نظر، میخواهد بگوید که هر انقلاب طبیعتاً بد است. اگر ما در نظر بگیریم که اقرارها ی دادگاه های مسکو ناشی از بکارگیری شیوه‌های هولناک و ایجادِ وحشت بوده است، این به معنای پشت ِ پازدن به آرمان‌های اولیه و زیر پاگذاشتنِ آن‌ها توسطِ تعدادِ معدودی از رهبران انقلابی تلقی میشود. و آنچه که در این حالت به زیر سؤال خواهد رفت، نه شرایطِ عمومی، بلکه فقط افرادی هستند که دست به چنین اعمالی میزنند . با این حال، کُستلربه نوعی خاطر نشان میکند که اگر روباشوف قدرت را بدست بگیرد، بهتر از گلتکین نخواهد بود ویا شاید باتفاوت اندکی که آنهم به خاطر این است که هنوز ذهنیت ِ کمی از دورانِ پیش از انقلاب در او باقی‌مانده است. در اینجا بنظر میرسد که کُستلر میخواهد بگوید که که انقلاب ذاتاً مایه ی فساد است. بنا براین اگر به آن دل ببندید،سرانجام یا سرنوشتی چون روباشوف و یا گِلتکین در انتظار شماست.

مشکل تنها « قدرت نیست که فاسد میکند» : بلکه تمامِ ابزار و وسایل ِ رسیدنِ به آن نیز فاسدند. به نحوی که تمامی ابتکارِ عمل برای باز سازی جامعه که با خشونت همراه باشد، از زندانِ های گِ پِ اُو سر در میاورد.استالین پس از لنین ظاهر میشود، و اگر لنین مدتِ بیشتری زنده میماند، شاید دستِ کمی از اونداشت. طبیعتاً همه ی این ها را کُستلر به طور روشن نگفته است – شاید هم حتی به همه ی آن‌ها آگاهی پیدا نکرده بود – ولی او از ظلمت در نیمروز حرف میزند : شاید هم کُستلر به خود گفته باشد که ممکن است اوضاع به نحو دیگری تغییر کند. و اینکه اگرفلان و یا بهمان «خیانت » کرده‌اند، و اگر همه چیز بد به پایان رسیده، به دلیلِ بد جنسی و شرارت بعضی‌ها بوده است؛ درست همان چیزی که در تفکر چپ وجود دارد. به دنبال آن، در کتابِ « از ره رسیدن وُبازگشت»، کُستلر دیدگاه ِضدِ انقلابی تری پیدا میکند. ولی بین صفر و بی نهایت « کسوف» و «از ره رسیدن وُ بازگشت» ، کُستلر کتابِ « تفاله های زمین » را که زندگی نامه ی خود نوشته اوست، عرضه میکند که در آن به شکل غیر مستقیم همان مسائلِ کتابِ صفر و بی نهایت را می‌شود دید.

کُستلر در زمانِ جنگ توسطِ دولتِ دالادیه«۱۳» ماه ها در یک اردوگاه ی فرانسوی زندانی شد و سپس از زندان فرار کرد و خود را به انگلستان رساند و در آنجا هم به زندان افتاد ولی بزودی آزاد شد. در مدتِ اقامتش در اردوگاه ِ فرانسوی‌ها ، کُستلر توانست با دیگر همبندانش به حرف بنشیند وآنرا فرصتی خوب و حیرت انگیز ارزیابی میکند. او مینویسد که تا آن زمان چون اکثریت سوسیالیست ها و کمونیست های بر آمده از طبقه ی متوسط، او نتوانسته بود با کارگرانِ واقعی تماس بگیرد و یا سر صحبت را با آن‌ها باز کند. و او سرانجام به این نتیجه ِ نا امید کننده میرسد : « بدون آموزش و پرورش ِ توده ها، پیشروی اجتماعی وجود ندارد؛ و بدون پیشرفتِ اجتماعی، نمیتوان به آموزشِ توده ها دل بست.» در کتابِ تفاله های زمین، کُستلر به آدم‌های معمولی، چهره ِ آرمانی نمیدهد. اگر چه او استالینیسم را نفی میکند، ولی تروتسکیست نشده است. ودر اینجاست که پیوندِ واقعی خود را با کتابِ از ره رسیدن وُ بازگشت بر قرارمیکند و از این هنگام، کُستلر برای همیشه از آنچه را که او دیدگاه ِ انقلابی میخواند، وداع میکند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانویس ها

www.Mythes et antimythes : George Orwell : Arthur Koestler 1944*

۱- ۱۹۸۳-۱۹۰۵Arthur Koestler در بوداپست از خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد و در لندن در گذشت. او به زبان‌های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیائی و روسی مسلط بود. دورانِ جوانی را درمحرومیت ها گذراند. اقامت در کیبوتص(مجموعه های تعاونی) و زندگی در کنارِ یهودیانِ مهاجربرای او که آرمان گرا بود پایانِ خوشی نداشت و با سر‌خوردگی به برلین برگشت و در رشته ی روزنامه‌نگاری تحصیلاتش را ادامه داد و تا آخر عمر خود، در این زمینه کار کرد. زندگی او تا سالِ ۱۹۳۸به شکل های گوناگون در خدمتِ به آرمان‌های کمونیسم سپری شد. اندیشه‌های گوناگونی را در زندگی تجربه کرد و پس از سر خوردگی از کمونیسم در اواخر ۱۹۳۸ ظلمت در نیمروز( کسوف) را نوشت. از میانِ آثار اومیتوان از تفاله های زمین، قبیله سیزدهم، شب‌های سپید و روزهای سرخ، نام برد. در ۱۹۸۳ در حالی که به سرطان خون مبتلا بود و از بیماری پارکینسون زمین گیر شده بود، بهمراه سومین زنش سینتیا، خود کشی کرد.

۲- George Orwell اِریک آتور بلر با نامِ مستعارِجورج اوروِل ۱۹۰۳-۱۹۵۰، داستان نویس، روزنامه نگار، منتقد ادبی و شاعر انگلیسی بود. او شهرتش را مدیونِ دو رُمان به نام های مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴ است. این دو کتاب به روی هم بیش از هر دوکتابِ دیگری از یک نویسندهء قرنِ بیستمی فروش داشته اند. او همچنان با نقد های پر شماری که بر کتاب‌ها می نوشت، بهترین وقایع نگارِ فرهنگ و ادبِ انگلیسی بشمار می آید.

۳- Henry James نویسنده ِ آمریکائی ۱۸۴۳-۱۹۱۶ که تابعیت ِ کشور انگلیس را به دست آورد.او از چهره‌های برجسته ی ادبیات ِ رئالیستی بود.

۴- Bernard Shaw نویسنده ی ایرلندی۱۸۵۶-۱۹۵۰ که توانست تابعیت ِ انگلیس را کسب کرد. او منتقد ِ موزیک، نویسنده و سناریو نویس بود.

۵ – James Joice شاعر و نویسنده ِ ایرلندی ۱۸۸۸-۱۹۶۵ که یکی از چهره‌های پر نفوذِ ادبیاتِ قرنِ بیستم بشمار می آید.

۶ – T .S Iliot شاعر،نمایشنامه نویس و منتقد ادبی ی آمریکائی ۱۸۸۸-۱۹۶۵ که تابعیتِ انگلیس را داشت و جایزه ی نوبل ادبی را در سالِ ۱۹۴۸ از آن خود کرد.

۷ – Ignazio Silone سیاستمدار و نویسنده ی ایتالیائی ۱۹۰۰-۱۹۷۸ که به حزبِ کمونیست پیوست و سپس به تروتسکی پیوست و از حزبِ کمونیست اخراج شد. اولین رُمان او فونتامارا نام داشت.

۸ – Andrée Malraux نویسنده، سیاستمدار و روشن‌فکر فرانسوی ۱۹۰۱-۱۹۷۶

۹ – victor Serge نویسنده و انقلابی مارکسیست ِ بلژیکی واز پدر و مادر روسِ مهاجر که ۱۸۹۰ در بلژیک بدنیا آمد و در سالِ ۱۹۴۷ در مکزیک در گذشت.

۱۰- کتابیست در باره جنگ داخلی آمریکا و موضوع ضد برده‌داری، نوشته ی هربت بیچراستو نویسنده آمریکائی که در سالِ ۱۸۵۲ منتشر شد و درباره ی آمریکائی های آفریقا تبار بود و به پر فروش ترین کتاب‌ها در آمریکا بدل شد.

۱۱- Gletkine

۱۲- Guépéou پلیسِ دولتی اتحاد شوروی در سال های ۱۹۲۲-۱۹۳۴ که در آنزمان بر اساس چکا تاسیس شد و مرکز آن در مسکو بود.

۱۳- Daladier اِدوارد دالادیه سیاستمدار فرانسوی، وزیر جنگ بینِ سال های ۱۹۳۳-۱۹۳۴ و وزیر دفاع در سال‌های ۱۹۳۶-۱۹۳۷ و امضاء کننده ی توافق نامه مونیخ بود