گمشدگان آرمان فریب

گمشدگان آرمان فریب

گمشدگان آرمان فریب

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 28.11.2017

در این جهانی که ما زندگی می کنیم و دارای راهها و جاده های پر پیچ و خم و روشن و تاریک به سوی مقصد است، گم شدن اما آسان است و راه یافتن و همواره سوی مقصد رفتن، دشوار. با وجود این که جاده های طبیعت و مقصد، به چشم طبیعی و ذهن استدلالی ما پر ابهام و پر خطر می مانند و گم شدن آسان است، اما طبیعت بیرونی و درونی مان همواره نشانه هایی پیش پایمان قرار داده اند که راه یافتن را آسان تر کرده است. هر گم شدنی را در نظر بگیریم فرقی نمی کند. مثلاً در طبیعت گم شدن در مه و یا در اجتماع گم شدن در یک فرقه؛ نشانه هایی در درون و بیرون مان یافت می شوند که به مثابه شاخص و راهنما عمل می کنند. اگر در مه گم شدیم، گوشها را باید بازتر کرد و اگر در مناسبات فرقه گم شدیم، به عقل باید مراجعه کرد و نشانه های دیگری که در بیرون مان وجود دارند که در اثر اعتقاد و باور به نجات و آزادی، بدون شک راهی باز خواهند شد، راهی که دیگران از آن استفاده کردند و یا منحصر به شخص خودمان است. با این وجود، غرض از نوشتن این مطلب، منظورم از گم شدن، گمشدگان فرقه رجوی در آلبانی است و دو وسیله نجاتی که در زیر خواهم آورد و هر دو در درون مان قرار داده شده است که افراد می توانند راهها و همه راهای بسته را به سمت رهایی و نجات، باز یابند.

سال 1365 در کردستان عراق و پایگاه منصوری، حدوداً 100 تن پیشمرگه مجاهد به سر می بردیم که فرمانده مان مسعود عدل بود. آن ایام، لباس مان مدل لباس کردهای منطقه و استحقاقی هر عضو دو دست لباس بود و با تازگی کوله پشتی که به ما داده بودند از نوع لافوما، ساخت کشور فرانسه بود که همه وسایل شخصی مان می بایست در آن جا می گرفت و حمل می شد. به علت کار و مشقات فراوان و نبود تفریح و آزادی، بعضی از نفرات وسایلی چون دفتر و قلم و ابزارهای تحریری و ضبط صوت و نوار کاست نیز جمع آوری و درون کمد خود ذخیره کرده بودند که اینها از چشمان مسعود عدل به دور نمانده بود. عصر یکی از روزهای سرد، فرمانده همه افراد را در حیاط پایگاه جمع آوری و دستور داد تا افراد وسایل شخصی داخل کمدها را درون کوله پشتی جا داده و بر پشت خود آماده بالا رفتن از تپه های مجاور پایگاه باشند. مسافت حیاط پایگاه تا بالای تپه شیب دار حدوداً 300 متر بود که برای اولین بار و برای افراد جوان و پیشمرگه رفت و آمد بدون مشکل بود، ولی برای بار دوم و سوم و باری که بر پشت مان سنگینی می کرد، رفت و آمد به ویژه بالا رفتن را بسا سخت تر کرده بود و النهایه مسعود عدل با این ترفند به این جمع بندی رسید، وسایل و ابزار شخصی و بار زیاد و بیهوده، راه رفتن به ویژه بالا رفتن را سخت و محال می کند و درنتیجه اعضاء می بایست با این توجیه و آزمایش عملی که پشت سر نهاده بودند از وسایل غیر ضروری که با خود حمل می کردند صرفنظر کرده و به اصطلاح سبک بال باشند که سبک بال بودن از خصوصیات رزم و مقاومت در آن دوران بود. ناگفته نماند، مسعود عدل که یکی از فرماندهان شجاع مجاهدین خلق بود، پس از این که شجاعتش بر همگان و به ویژه مسعود رجوی آشکار شد به همین دلیل از مقام و مسئولیتش خلع شد و در سال 1367 در جریان عملیات نافرجام فروغ جاویدان/مرصاد، در مقام سرباز صفر، به جنگ اعزام شد و کشته شد.

مورد دوم را از یکی از کتابهای کارلوس کاستاندا به طور خلاصه نقل می کنم. کارلوس در دهه 1960 در لس آنجلس دانشجوی مردم شناسی بود که به دنبال تحقیق در مورد گیاهان توهم زا، به جنوب مکزیک و نزد جادوگران سرخپوست که در این کار مهارتهای زیادی داشتند، رفت و از آنجا با دون خوان که استاد ساحری بود، آشنا شد و سالها در خدمت دون خوان ماتیوس و دوستش دون خنارو فلورس، به آموزش ساحری یا سالکی، پرداخت و در این مدت آزمایشات سختی را پشت سر نهاد و به مهارتهایی چون دیدن، رویا دیدن، دقت دوم، قصد، ابر آگاهی، سکوت درونی، پیوندگاه، گفتگوی درونی، کمین و شکار کردن نائل آمد و به دنبال مهارتهایی چون خنثی کردن جاذبه و هنر خواب بینی و خروج از جهان مادی، نیازمند تزکیه نفس و آزمایشات سخت تری بود که یکی از روزها دون خوان از کارلوس خواست تا برای آزاد کردن همه انرژیها شانه هایش را از گناهان گذشته پاک کند و با همه انرژیهای درونی، وارد آزمایشات سخت تر گردد.

کارلوس جوان و دانشجو که تا آن ایام گناهان زیادی مرتکب نشده بود اما با تذکر استاد و رجوع به گذشته، به یاد آورد که در دانشگاه و ایام دانشجویی با دو دختر دانشجو رابطه دوستی و حشر و نشر داشت که احتمالاً از جانب آن دختران، امید این می رفت تا آن دوستی ها به روابط محکمتر و یا ازدواج ختم شود که در اثر این برای کارلوس کاستاندا، گناه و سنگینی شانه ها معنا می داد و به دنیال نصایح استاد راه دراز مکزیک به لس آنجلس را بازگشت تا تمهیداتی بر گزیند و آرزو و رویایی که در دیگران برانگیخته بود و حال به مثابه گناه برایش تلقی می شد را از شانه هایش پاک کند.

کارلوس که به لس آنجلس رسید، به دانشگاه رفت تا از دیگران پرس و جو نماید و از عواقب و سرنوشت آن دو دختر باخبر شود. او وقتی فهمید که هیچ کدام از آن دو در لس آنجلس زندگی نمی کنند بلکه هر دو پس از اتمام تحصیلات به شهرهای دیگر آمریکا رفته اند، پس از مدتی تحقیق و تفحص، آدرس آن دختران را که هم اکنون ازدواج کرده و یکی در نیویورک و دیگری در واشنگتن به سر می بردند پیدا کرد تا به ملاقات شان برود. اتفاقاً زمانی که به ملاقات شان رفت آنان را با هدایای گرانقیمت سورپرایز کرد تا احیاناً کدورتی که از سابق در دل شان مانده بود، کارلوس را مورد عفو قرار دهند و ببخشند. کارلوس پس از ملاقات با آن زنان، به احساس خشنودی و رضایتی دست یافت و دوباره جهت آزمایشات سخت تر نزد دون خوان به مکزیک بازگشت.

 این دو مورد، برای کسانی است که هنوز تصمیم به فرار از مناسبات فرقه را نگرفته و یا توان و انگیزه فرار و آزاد شدن را ندارند. بعضی ها اعتقاد دارند که مسعود رجوی آدم زرنگی بود و او هم زمان ضمن کلاه گذاشتن بر سر اربابان خود همچنین نیروهایش را در غل و زنجیری اسیر کرد که عقل جن نیز به آنها نمی رسد. در حالی که، او با ذهن استدلالی و دو دو تا چهارتای خود که پر بهاء می داد، همواره ذهن کیهانی و الهی را یا باور نداشت و یا کم بهاء می داد که در نتیجه، بیشتر از اربابانش، سر خودش کلاه رفت و بیشتر از نیروهایش، اسیر باقی ماند.

کسی که به آرمان آزادی این بزرگترین متاع و موهبت الهی، باور و ایمان داشته باشد، تا ابد در غل و زنجیر باقی نخواهد ماند و هیچ راهی پیش پایش بسته نخواهد ماند. به این امر مهم ایمان داشته باشیم و ضمن فراهم کردن وسایل آزادی برای مجد و کرامت خود و دیگران، آزادی را انتخاب کنیم.

„پایان“