مصاحبه سایت نیم نگاه با آقای عادل اعظمی

مصاحبه سایت نیم نگاه با آقای عادل اعظمی

آرش رضایی

مصاحبه سایت نیم نگاه با آقای عادل اعظمی (عضو جدا شده از مجاهدین خلق ـ ساکن انگلستان)

گفتگو با آقای عادل اعظمی

آرش رضایی :

سپاس دعوت سایت نیم نگاه را برای گفتگو پذیرفتید دوست دارم قدری در باره خودتان حرف بزنید از پسزمینه ی زندگی تان و چگونگی پیوستن شما به تشکیلات رجوی؟

آقای عادل اعظمی :

با سلام خدمت دوستان و همراهان محترم سایت نیم نگاه

من در یک خانواده بسیار فقیر متولد شدم در دوران کودکیم تا کلاس چهارم و جنگ ایران و عراق در قصر شیرین بودم. دورانی واقعا سرنوشت ساز در زندگی من که هویت و شخصیتم را سمت و سو داد و کاراکترم در آن فرم گرفت. اوایل انقلاب برادر بزرگم هوادار چپی ها بود و در همان دوران با کتاب شعر و قصه آشنا شدم با برادرم سر میز کتاب گروه های مختلف سیاسی می رفتیم چون اوایل انقلاب آزاد بود و همه میز کتاب داشتند. من علاقه خاصی به مطالعه و خواندن قصه ها پیدا کردم بخصوص قصه های صمد بهرنگی و محتوای قصه ها بسیار همسو بود با وضعیت زندگی ما و درد و رنج و محرومیتی که با آن بزرگ می شدم. یادم هست در آن دوران یک سریال به نام تلخ و شیرین از تلویزیون پخش می شد که همیشه سر کلاس درس ، بچه ها در موردش صحبت می کردند چون ما تلویزیون نداشتیم شبها روی دیوار می رفتم و از پنجره تلویزیون همسایه را نگاه می کردم که فردا حداقل از تصاویر چیزی برای گفتن به بچه ها داشته باشم. یادم هست هر بار مادرم مرا پائین می کشید و در حالی که گریه می کردم مرا میزد و می گفت آبروی ما را نبر. من در آن سالها نمی فهمیدم چه رابطه ای هست بین دزدکی تماشا کردن تلویزیون همسایه از روی دیوار و آبروی مادرم! بعدها که فهمیدم کمی دیر شده بود. در آن دوران سن زیادی هم نداشتم فضا و قهرمان قصه ها و شخصیت داستان هایی که می خواندم مرا آرام آرام شکل می دادند. بیاد دارم برای آن کلاغ قصه اولدوز و کلاغ های صمد بهرنگی که یک صابون دزدیده بود و شلاق می خورد چقدر گریه کردم. کتاب “ماهی سیاه کوچولوی” بهرنگی نیز تاثیر زیادی در مسیر زندگیم گذاشت. باز یادم هست در کلاس چهارم دبستان مدرسه ۲۵ شهریور که بعد شد ۱۷ شهریور یک موضوع انشاء معلم ما گفته بود به نام “بهترین کتابی که تا بحال خوانده اید؟” من ماهی سیاه کوچولو را انتخاب کردم و سه  چهار صفحه نوشتم و قدم به قدم به اصطلاح قصه ماهی سیاه کوچولو را در انشایم نقد کردم مثلا در مورد حلزون که برای ماهی ها سخنرانی می کرد و جایی در طول مسیر ، ماهی سیاه کوچولو به حلزون بر می خورد اشاره کرده بودم منظور صمد بهرنگی از این حلزون طبقه کارگر و ستمدیده و خانه بدوش جامعه است که نقش رهبری را به عهده گرفته است و روشنگری می کند همین طور تا آخر کتاب نقد کرده بودم. مرا به دفتر صدا زدند وارد که شدم همه معلمها برایم دست زدند نمی دانستم موضوع چیست؟

خانم منتظر گفت عادل تبریک می گویم فوق العاده نوشتید کی اینها را یادت داده؟ این چند صفحه نقد را چطور نوشتید؟ همه معلمین مرا با حیرت نگاه می کردند همه منتظر جواب من بودند سرم را پائین انداختم و از خجالت سرخ شدم و گفتم: خانم من خودم نوشتم، کسی یادم نداده، من کتاب می خونم خانم، که مدیر مدرسه آمد جلو و گفت آفرین چه کتابهایی میخونی فقط کتابهای صمد بهرنگی؟ گفتم: نه خانم کتابهای علی اشرف درویشیان ، منصور یاقوتی و خیلی های دیگر. گفت: آفرین پسر خوب تو برنده جایزه شدی. سپس یک لوح به من دادند و یک کتاب به عنوان جایزه. کتاب کوچی. اسم سگ گله ای بود که خودش را قربانی گوسفندان می کند و در برابر گرگها می ایستد تا گوسفندان سالم به خانه برسند! کتاب ۲۴ ساعت در خواب و بیداری صمد بهرنگی هم تاثیر زیادی در من داشت، بچه در این کتاب عاشق یک شتر هست اما خانواده او فقیر هستند وقتی او پشت ویترین یک مغازه به اسباب بازیها نگاه می کند و دلش شتر پشت ویترین را می خواهد ولی نمی تواند بخرد و نهایتا یک بچه پولدار شتر را می خرد و شتر را با خود می برند بچه ی داستان صمد بهرنگی با اشک به مسلسل (اسباب بازی) پشت شیشه نگاه می کند و می گوید “کاش مسلسل پشت ویترین مال من بود”

و اینطور شد که آن مسلسل پشت شیشه با بغض و کینه طبقاتی کم کم در من بالغ شد و با آن بزرگ شدم. پدرم دستفروش بود همه کاری برای تامین معاش خانواده می کرد شبها که پشت بام خانه کاهگلی مان بغلش می خوابیدم هر بار بوی یک چیزی می داد یک بار بوی سبزی یک شب موز گندیده ، بوی خاک ، آجر و سیمان و گاه بوی مرغ و جوجه خلاصه به هر دری می زد که شکم ما ۵ نفر اعضای خانواده را سیر کند. تا اینکه جنگ شد و ما به کرمانشاه آمدیم و در روستای جعفرآباد  اسکان یافتیم چون در ماجرای تقسیم زمین زراعی در اوایل انقلاب مقداری زمین به ما تعلق گرفت آنجا  ساکن شدیم.

عادل اعظمی

 دوران راهنمایی و دبیرستان را به سختی و فشار و تنگدستی گذراندم خانه ای اجاره کرده بودم در کرمانشاه که بسیار ارزان بود چون در واقع یک دخمه بود زیر زمین یک خانه که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و باید شب و روز چراغ روشن می کردم در همان دوران خیلی متفاوت بودم با دوستانم در دبیرستان، آنها اهل سیگار و حشیش و دختر بازی و … من در دنیای کتابها ، رمانها ، شعر ، انقلاب و مبارزه بودم.

در همین دوران بیشتر کتابها و رمان های روسی را خواندم و رمانهای ایرانی از جمله “کلیدر” محمود دولت آبادی که تاثیر زیادی بر روحیات من داشت و بعد از خواندن ماجرای قتل عام شدن در جلد دهم رمان کلیدر یادم هست چقدر گریه کردم و تا مدتها با کسی حرف نمی زدم.

سایت نیم نگاه

در همین دوران به وسیله رادیو با سازمان آشنا شدم و نهایتا سال ۷۱ با پسر عمویم بهمن  و دوستم سعداله از مرز گذشتیم و وارد عراق شدیم البته ما چند بار تماس داشتیم با سازمان که وارد جزئیات نمی شوم چون طولانی می شود. به هر حال بعد از اینکه خودمان را به عراقی ها معرفی کردیم ابتدا ما را به زندان ابوغریب بردند و بعد به سازمان تحویل دادند. بعد از دو روز وارد قرارگاه اشرف شدیم.

 نزدیک به ۱۲ سال در سازمان بودم، یکی دو سالی قرارگاه انزلی ،  یکی دو سال هم قرارگاه کوت ، یک سالی هم علوی بودم ولی راستش تاریخ ها اصلا یادم نیست ولی مجموعا ۱۲ سال شد تا سال ۲۰۰۳ (۱۳۸۲) که آمریکائیها آمدند و خلع سلاح شدیم و همه چیز تمام شده بود ولی مسئولین سازمان مجاهدین تلاش می کردند وانمود کنند حیات سیاسی سازمان تمام شده نیست و کارهای بیهوده و فرساینده راه می انداختند با این  هدف که کسی از نیروها و نفرات فرصت فکر کردن و برآورد وضعیت نداشته باشد و با دادن شعارهایی از قبیل اینکه رژیم از مجاهد بی سلاح بیشتر از مجاهد با سلاح می ترسد!! که خیلی خنده دار بود ، می خواستند مارا همچنان کنترل کنند و در حماقت نگه دارند این شعار بسیار مسخره و خنده دار بود و خیلی از نفرات را نتوانست فریب بدهد و بازگشت به اشرف تحت فشار آمریکائیها هم سودی به حال تشکیلات نداشت تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم فرار کنم.

قبل از من تعدادی از هم یگانی هایم فرار کرده بودند و من یقین داشتم که می توانم مانند آنها فرار کنم و با خودم زمزمه می کردم :

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

 پای آزادی چه بندی گر به جائی رفت رفت

مجاهدین خلق

یک شب کوله ام را بستم که داستان مفصلش را در مطلبی نوشته ام قبلا به نام کفشهایم کو چه کسی صدا زد سهراب؟ خلاصه از قرارگاه اشرف فرار کردم و رفتم به تیف (کمپ امریکا) که دو دنیای متفاوت بود با اینکه هنوز در حصار بودیم ولی احساس آزادی عجیبی در درون خودم داشتم و از شعف و شوق و خلاص شدن از کابوس اشرف و تشکیلات مجاهدین در عراق ، دست و پایم می لرزید باورم نمی شد این من هستم که بعد از ۱۲ سال از تشکیلات جهنمی رجوی نجات پیدا کردم. نزدیک ۵ سال در تیف بودم با فراز و نشیب های زیاد که نهایتا بیرون آمدم و توسط قاچاقچی خودم را به انگلستان رساندم.