روزی که چاروادار شدم

روزی که چاروادار شدم

روزی که چاروادار شدم

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 16.10.2021

دائی محسن، آدم لوطی و با معرفتی بود. او در همه عمرش رانندگی می کرد. از رانندگی ددج آمریکایی تا اتوبوس های تهران رو. هر گاه خانه ما می آمد، مادرم از او سئوال می کرد، برارجان! ماشین به این بزرگی، شاگرد احتیاج نداری؟ دائی محسن با رو در بایستی جواب می داد، شاگرد نیاز دارم ولی این پسرک به درد شاگردی نمی خورد. با تعجب دایی را نگاه می کردم و در دل می گفتم، عجب آدم سختگیری، من که نمی خواهم راننده باشم، شاگردی را هم بلد نیستم؟

بعدها که زمان گذشت و سرد و گرم روزگار را چشیدم و فلقه روزگار را بد جوری خوردم و دانستم که شاگردی از رانندگی سخت تر است و در عمل نه شاگرد و نه راننده خوبی نشدم، به گفته های دایی محسن، باور کردم آن هم زمانی که هم دایی و هم مادر هر دو دار فانی را وداع گفته بودند.

آن زمان، مردم عوام چیزهای عجیبی می گفتند. می گفتند، از سه کس حذر کنید که این سه ختم روزگارند. اول، کسی که در رکاب ماشین ایستاده و باصطلاح شاگرد شوفر است. دوم، کسی که شیر سماور به دست می گیرد و باصطلاح قهوه چی است و سوم، کسی که دم اسب در دست دارد و باصطلاح چاروادار است.

در طول مسیر، اگرچه در آزمون اول از جانب دایی محسن، قبول نشدم و دومی را قسر در رفتم اما بالاخره چارواداری گریبانم را گرفت و مدتی را برای انقلابیون مجاهد چارواداری کردم.

از سال 1364 که در هیئت انقلابیون مجاهد به سر بردم اغلب اوقات به کار شنود مشغول بودم. شنود در اصل همان جاسوسی است. جاسوسی برای چه و چه کار، داستانش مفصل است و در این نوشته کوتاه نمی گنجد. در ادامه و مابین سال های 1365 و 1366 که در کردستان عراق و در گردان گیلان مصروف بودم باز هم به کار شنود مشغول بودم.

شنود، این بار واقع در مرز مریوان و در بالای کوه سرخ به ارتفاع 1800 متر، واقع بود. این قله، مشرف به شهر و دریاچه مریوان و نزدیک شهرک ویران شده پنجوین قرار داشت که با جبهه ایران تنها یک دره فاصله داشت. تیم شنود ما شش نفر بودیم که موسی اهل صومعه سرا، مسئول تیم بود. هفته ای یک بار به پایین و مقر اصلی که گردان گیلان آن جا استقرار داشت می رفتیم چون که در بالای کوه از آب و غذای کافی برخوردار نبودیم. اما پیک هفته ای دو بار نزد ما می آمد تا اطلاعات دریافتی را به فرمانده گردان و سپس دست عراقی ها برساند. مسئول گردان، جلیل اهل مشهد و معاونش مهدی اهل بابل بودند که فرمانده ارکان نیز از شیراز بود. آن ایامّ، از گیلانی ها در حد سیاهی لشکر استفاده می کردند، اعتماد نمی کردند و مسئولیت نمی دادند. این را کاک صالح که مسئول همه گردان های گیلان و مازنداران و آذربایجان، بود در طی نشستی که در شهر کرکوک و در راستای بحثی به نام شریعتی زدایی اجرا کرده بود گفته بود. شریعتی زدایی، مجموعه بحث هایی در ادامه بحث های انقلاب ایدئولوژیک اول یا همان انفجار رهایی و بحث هویت یا همان مجاهدین چپ ترین نیرو و چپ مارکسیسم و النهایه شریعتی زدایی یعنی مجاهدین نتیجه و ثمره همه نیروهای سیاسی و مبارز ایران هستند. کاک صالح، گفته بود گیلانی ها مردمی هستند که به سهولت وارد مبارزه می شوند و به آسانی از مبارزه می برند چون که ایدئولوژیک نیستند. به هر حال کاک صالح از تاریخ همین قدر بلد بود. درنتیجه، در گردان گیلان تنها دو تن ارتقاء رتبه داشتند که یکی هاشم به فرماندهی گروهان رسید و به خاطر گذشته برادرش مهندس مقدم بود که او در سال 1363 در ایران اعدام شده بود و دیگری بهمن افرازه به خاطر گذشته و خشونتی که در ذاتش نهفته بود. بهمن، در گردان گیلان نظامی نبود اما سایر مسئولیت ها چون صنفی و اسلحه خانه و استقرار، را به عهده داشت. بهمن، آدم زبل و زرنگی بود. سیه چرده و گوشت تلخ که تنها با همشهریان خود از لاهیجان و آستانه اشرفیه، حرف می زد وگرنه آدم کم حرفی بود. بهمن افرازه، در نهایت و در راستای ارتقاء، به مسئولیت بادیگارد مسعود رجوی نائل شد اما سرنوشتش بسی سیاه تر و مشکوک تر از این بود. او با این که پس از سال های زیاد بادیگارد مسعود رجوی، از تشکیلات بریده و خود را به بغداد رسانده بود با این وصف در فروردین ماه سال 1392 در قرارگاه اشرف به طرز فجیع و مشکوکی به قتل رسید که هم اکنون نیز قتلش در هاله ای از ابهام قرار دارد.  مسعود رجوی، در راستای حفظ خود از پرداخت هیچ هزینه ای ابا نداشت و متاسفانه همه هزینه را به پای مبارزه می نوشت.

شنود در اصل یک سنگر محقر و مملو از موش های گرسنه ی جبهه بود که قاتل غذا به ویژه بیسکویت های سنگر خوار و بار بودند. در جبهه، از آب و غذای کافی برخوردار نبودیم که این ها مجموعاً سبب می شد گاهاً با بچه های دیگر شوخی کنم تا فضای تشکیلات و نظامی و سایر سختی ها، تلطیف گردند. از دوران طفولیت همیشه در لحن و کلامم انتقاد و اعتراض نسبت به همه کس و همه چیز وجود داشت و دست خودم نبود. اما بچه های سنگر شنود ضمن جاسوسی از جبهه از خود نیز جاسوسی می کردند تا روزی که وقتی به پایین کوه و گردان گیلان رسیدیم مورد غضب و برخورد مهدی معاون گردان که همزمان مسئول شنود نیز بود قرار گرفتم. مهدی در ابتدا دستور داد تا اول از همه اسلحه و مهماتم را به اسلحه دار گردان که بهمن افرازه بود بسپارم و سپس در همان سنگر شنود ایزوله و زندانی باقی بمانم تا تشکیلات وضعیتم را مشخص کند.

گردان گیلان، واقع در منطقه نالباریس در اصل مجموعه سنگرهای کوچک و بزرگ بودند که آخرین سنگر در سمت غرب مخصوص بچه های شنود بود. سنگری محقر اما پر از عقرب و رطیل که آدم می بایست بسیار احتیاط می کرد به ویژه هنگام خواب. به هر حال همراه بچه های دیگر به جبهه و محل شنود نرفتم بلکه به تنهایی در سنگر زندانی شدم. همچنین، سنگر مجاور من نیز چهار سرباز و یک افسر ایرانی زندانی بودند با این تفاوت که آن ها اجازه خروج از سنگر را نداشتند ولی من برای نهار و شام اجازه خروج از سنگر را داشتم. ولی زندانی شدن در سنگر، نعمت بزرگی نسبت به آزادی در آن محیط بود چون در سنگر کار و مسئولیتی نداشتم و ضمناً می توانستم قدری به خود و گذشته ام فکر کنم. اما در بیرون، فضا ترسناک و کشنده بود چون کسی که مسئله دار یا باصطلاح بریده بود دیگران مانند جذامی با او برخورد می کردند. کسی با بریده اجازه نشست و برخواست و گفتگو نداشت. زمانی که صرف نهار و شام دو نفره بود، با این وجود کسی حاضر نبود با فرد مسئله دار و بی مسئولیت و بی سلاح، غذا بخورد و همنشینی کند. بدین سبب، آزادی کشنده تر از زندانی شدن در سنگر بود و هر گاه که از سنگر خارج می شدم سریعاً خود را به سنگر نمور و تاریک می رساندم و خود، خودم را زندانی می کردم که زندان از بیرون زندان امن تر بود.

با این وصف، روزی که طاقتم طاق شد و از فضای سنگر و زندان که نه بلکه از فضای افسردگی و تنهایی بیرون از زندان، آزرده و ناامید شدم نزد بهمن افرازه که مسئول صنفی گردان بود رفتم و تقاضای خودکار و کاغذ کردم تا توبه نامه بنویسم. خودکار و کاغذ در مناسبات مجاهدین همیشه به وفور یافت می شد. پس از دریافت خودکار و دفتر از بهمن که او نیز با من حرف نمی زد به سنگر برگشتم و توبه نامه نوشتم تا از سنگر و فضای کشنده بیرون از سنگر، نجات یابم. گزارش را به مهدی معاون گردان و مسئول شنود، دادم ولی او به جای آزادی این بار مسئولیت دیگری به من سپرد که اساساً با روحیه و تجربه من در زندگی، سازگاری نداشت. مهدی دستور داد تا بروم و مسئولیت اصطبل را از مصطفی که اهل کردستان بود بگیرم و باصطلاح چاروادار گردان بشوم. اصطبل نیز سنگر بزرگتری در چند متری سنگرم واقع بود که تعدادی خر و قاطر آنجا وجود داشتند. خر و قاطرها، در اصل هنگام عملیات گردانی سلاح و مهمات حمل می کردند که هنگام جنگ تلفات هم داشتند. به هر حال باید به خوبی از آنان تیماری می شد. جملگی خرها و قاطرها جوان و پر زور بودند. مسئولیت اصطبل را از مصطفی که دانش و تجربه خوبی در این زمینه داشت تحویل گرفتم بدون این که تا آن روز با خر و یا قاطری از نزدیک برخورد داشته باشم.

مهدی معاون گردان طی یک برخورد تشکیلاتی که در یک نیمه شب تاریک انجام گرفته بود، به من گوشزد کرده بود که اینجا مقدس است و ما می توانستیم صدها جوان آماده به جنگ را که در ایران و برای آمدن به اینجا له له می زنند را اینجا بیاوریم ولی تو را انتخاب کردیم. حال باید با دل و جان بجنگی وگرنه لایق این تشکیلات و مناسبات نیستی و مسئولیت نیز به هر کسی داده نمی شود.

 این برخوردها و استنطاق ها را آویزه گوش داشتم و مسئولیت اصطبل را از مصطفی تحویل گرفتم و روزانه می بایست حیوانات را از حیث آب و علوفه، تامین می کردم و روزانه یک بار آنان را از سنگر بیرون و به هواخوری می بردم. هواخوری، در اصل بالای یال کوه و پشت و شمال مقر گردان گیلان بود. حیوانات که شامل تعدادی خر و قاطر بودند نزدیک به ده راس بودند که امروز دقیقاً تعدادشان را نمی دانم. یک از روزها اما اتفاق خطرناکی برایم افتاد. عصر یکی از روزهای آفتابی که حیوانات را به هواخوری بردم، هوس سوارکاری به سرم زد در حالی که تا آن روز سوار هیچ حیوانی نشده بودم. متاسفانه، حیوانی که انتخاب کردم بزرگترین حیوان و یک قاطر بزرگ بود. همین که سوار قاطر شدم، قاطر بیچاره رم کرد و با سرعت یال کوه را به سمت پایین دوید و من کنترلم را از دست دادم و همزمان با داد و فریاد و کمک خواستن، به این فکر می کردم اگر به پایین و به تخته سنگ ها پرتاب و کشته شوم طبیعی است که تشکیلات مرا در کربلا و گورستان وادی السلام دفن خواهند کرد و شهید راه آزادی خواهند نامید ولی من در راه دیگری کشته می شدم و سخت ناراضی بودم. با این وصف، شانس یاری ام کرد و مصطفی اصطبل بان سابق، داد و فریادم را شنید و به کمک من آمد و چون شناخت خوبی از قاطر چموش داشت حیوان را در نیمه راه که با سرعت به سمت پایین می دوید، رام کرد و مرا از مرگ حتمی نجات داد. با این وجود که در دوران چاروادی در گردان گیلان از مرگ نجات یافتم اما هنوز شور جوانی در سر داشتم و توبه نکردم و راه را همچنان ادامه دادم و دوباره به سیستم شنود وصل شدم و کار و مسئولیت سابق را ادامه دادم.

ادامه دارد