یاد یاران انقلاب 57

یاد یاران انقلاب 57

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 06.02.2021

به راستی انقلاب ایران چگونه شکل گرفت و چه کسانی با چه انگیزه ای در شکل گیری انقلاب نقش داشتند و چگونه انقلاب ایران به پیش رفت و در طی مسیر چه کسانی بعداً حضور یافتند و انگیزه شان در شراکت، چه بود و چه کسانی که در حال افول و انقراض بودند از فرصت انقلاب و آزادی، زنده شده و سود برده و با فراهم آوردن ساز و برگ، ابتدا نیروهای انقلاب را دزدیده و سپس در مقابل انقلاب، ایستادند. اینها سئوالاتی است که هنوز ذهن و فکر نسل های بعد از انقلاب را به خود مشغول داشته است. این خاطره کوتاه از ایام انقلاب، شاید پاسخی برای سئوالاتی باشد که تا به امروز کمتر به آن پرداخته شد اگرچه منظورم از این نوشته در وهله اول، ادای دین و یادآوری سه تن از دوستان و یارانی است که آن ایام همراه و همرزمم بودند.

مبارزه در ایام قبل از انقلاب مثل امروز نبود. آن ایام مبارزه بر خلاف امروز که رنگ و بوی قدرت و مادی به خود گرفته است آن روزها مبارزه رنگ و بوی انسانی و وطن پرستی و عدالت و آزادی، داشت و برخلاف امروز که هر کس از خانه فرار می کند می تواند ادعای مبارزاتی داشته باشد آن ایام مبارزه برای آزادی، شاخص های انسانی و سیاسی محکمی داشت. مبارزه هر چه بود صدق و یکرنگی و پیمان و وفا، بود و کسی در راستای مبارزه هر چند صعب و سخت، برای خود کیسه ندوخته بود. مبارزه مبرا از آلودگی هایی که امروزه مبارزات جهانی را آلوده است، بود. امروزه اگر کسی از خانواده اش قهر و کشور خود را ترک کند و اطلاعات به بیگانه بدهد و یا در خدمت بیگانه به جاسوسی و مزدوری مشغول شود انگار به کار سیاسی اشتغال دارد و مبارز و سیاسی است! لذا مبارزه در قبل و بعد از انقلاب با هم فرق دارند.

به مناسبت فرارسیدن ایام انقلاب فرصتی پیش آمد تا از یاران قبل از انقلاب که با من همراه و کمکم بودند یادی بکنم و این که هم اکنون کجا هستند و چه می کنند.

از یارانی که از آن ها اسم می برم سه تن هستند که هر سه را در سال 1356 در اصفهان و در گروه 44 توپخانه آشنا شدم. هر سه جوان و پر شور و انقلابی و در حدود سنی نوزده و بیست سال بودند و آنچه که آرزوها و رویاهایشان بود مربوط به همان دوران قبل از انقلاب بود.

اولین دوست و همرزمم که اسمش احمد بود اتفاقاً به طور تصادفی وی را ملاقات کردم. او در گذشته بچه محل و هم کلاسم بود لذا از دوران کودکی هم را می شناختیم. احمد که آن ایام خانه محقری در خیابان وحید داشت مرا که تا آن زمان بدون خانه زندگی می کردم به خانه برد و با هم شریک شدیم. ما عصرها که از پادگان به خانه می آمدیم پس از صرف نهار به ورزش مشغول بودیم و شب ها نیز به مطالعه کتاب و بحث و جدل می گذشت. اشعار و کتاب هایی که می خواندیم از شاعرانی چون اخوان ثالث، نیما یوشیج، احمد شاملو، خسرو گلسرخی و نویسندگانی چون صمد بهرنگی، حسن صدر، میرفخرایی و از همه مهمتر دکتر شریعتی بودند.

عصرها که دوستم در حیاط بزرگ و مجردی خانه مشغول ورزش می شد من به پیاده روی و ماجراجویی مشغول می شدم. از خیابان وحید تا میدان نقش جهان را پیاده طی می کردم و هنگام برگشتن مسیرم را عوض می کردم. تا به خانه می رسیدم تقریباً شب بود. شب ها کار من و احمد یا مطالعه کتاب بود و یا بحث چگونگی ادامه راه چریک های سیاهکل. داستان سیاهکل و جنبش جنگل که چند سال قبل اتفاق افتاده بود چیزی نبود که آن را فراموش کرده باشیم. ماجرای سیاهکل را در کتاب ها خوانده و از زبان ها و اشعار و ترانه ها، شنیده بودیم لذا برنامه هر دومان پس از منقضی از خدمت و از سال 1358 خلع سلاح پاسگاهی به نام حاجی بکنده، بود که اتفاقاً من و احمد دوران دبستان مان را همان جا سپری کرده و به موقعیت و مشخصات آنجا آشنا بودیم. پاسگاه ژاندارمری حاجی بکنده، کنار دریا و رودخانه، قرار داشت و ما نیز برای خلع سلاح پاسگاه از جوانی و شور و انگیزه و آموزش سلاح و غیره، برخوردار و منتظر زمان مناسب بودیم.

احمد در زندگی خانوادگی بد آورده بود. او برادر و خواهر نداشت. مادرش حین زایمان مرده بود و پدرش نیز که برزگر بود بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته بود بنابراین او خانواده نداشت و تنها زندگی می کرد. از کودکی قاری قرآن بود و بدین سبب مورد توجه مردم ولی احمد بعدها گرایش مارکسیستی پیدا کرد و بیشتر کتاب های مارکسیستی مطالعه می کرد و تکیه کلامش از صمد بهرنگی و کتاب 24 ساعت در خواب و بیداری، این بود، „کاش آن مسلسل پشت پنجره مال من بود“.

نقشه مان آرام و بی سروصدا به پیش می رفت که ناگهان و از سال 1357 به دلیل خیزش مردمی و آغاز انقلاب من از احمد جدا شدم اما هم چنان به عهد و برنامه ای که با احمد داشتم، پایدار بودم. حدوداً شش ماه همان سال را متواری و با دوست دیگری به نام فریدون، به مبارزه در راستای انقلاب مشغول بودم تا این که همه چیز در اصفهان به هم ریخت و شیرازه حکومت از هم گسست. در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه، دوباره نزد احمد که آن ایام خدمتش تمام شده بود برگشتم و گفتم هنوز به عهدم وفادارم. وقت مناسبی برای اجرای نقشه مان است. همان روز من و احمد به مقصد شمال ایران و برای اجرای نقشه ای که ماه ها روی آن کار کرده بودیم اصفهان را ترک کردیم و روز بیست و دوم بهمن که به تهران رسیدیم تقریباً انقلاب پیروز شده بود.

روز بیست و سوم بهمن ماه به خانه رسیدم که خانواده با دیدنم شوکه شدند چون که آن ها در کشاکش انقلاب اخباری شنیده بودند مبنی بر این که من در جنگ های خیابانی کشته شدم.

حدوداً یک ماهی از شور و فتور انقلاب و تظاهرات ها گذشته بود و من در خانه نشسته بودم که روزی مادرم مرا صدا زد و گفت، بیا بیرون دوستت احمد آمده و با تو کار دارد. از خانه که بیرون آمدم، دوستم احمد را در حیاط خانه دیدم که یک موتور سیکلت قرمز رنگ با راننده و یک مسلسل یوـ زی، بر دوش دارد و وقتی مرا دید لبخند معناداری زد. لبخندی که حکایت از پیروزی داشت. برایم دیدن این صحنه عجیب بود چون که احمد بدون جنگ پیروز شده و به همه رویای جوانی اش که مسلسل صمد بهرنگی و خلق سیاهکل بود، رسیده بود. او مسلسل یوـ زی که پشت پنجره کتاب صمد بهرنگی آمده بود و آرزویش را داشت به شانه اش آویخته بود و اتفاقاً پاسگاه حاجی بکنده را با 17 قبضه سلاح، خلع سلاح کرده و همه این ها را بدون جنگ و درگیری، ختم به خیر کرده بود. احمد اضافه کرد، پاسگاه را خلع سلاح کرده و به فرماندهی آنجا رسیده حالا به دنبال نیرو به ویژه یک معاون است. ولی من بدون مقدمه به احمد پاسخ تلخی دادم که او هرگز برای احراز مسئولیت دنبالم نیامد. به احمد گفتم، درست است که با هم عهد و پیمان در راستای خلع سلاح پاسگاه و خلق سیاهکل، بسته بودیم اما حالا همه چیز تمام شد. پاسگاه خلع سلاح شد، سیاهکل خلق شد و از همه مهمتر، انقلاب پیروز شد، مگر نمی بینی؟

احمد از پاسخ سردم ناامید شد. او بعدها و در مدت زمان اندکی در همان پاسگاه، تعدادی از جوانان پر شور را به کار گرفت و به احداث کمیته مبادرت ورزید و خود به رییس کمیته بدل شد. اما این ماجرا زیاد به طول نکشید و او پس از چند ماهی در معرض موج جدیدی از تبلیغات مخالفین انقلاب همچون مجاهدین خلق، قرار گرفت و به صفوف مجاهدین پیوست. از سال 1360 که مجاهدین خلق علیه حکومت مبارزه مسلحانه اعلام کردند او ابتدا متواری و سپس دستگیر شد و مدت ها در زندان به سر برد. اما او این شانس را داشت تا پس از آزادی از زندان، خانواده ای تشکیل دهد و برای همیشه در انزوا زندگی کند.

چند هفته ای که از انقلاب گذشت به دنبال ساز و کار جدیدی که در ارتش جدید ایران حاکم شده بود من به دنبال ادامه کارهای اداری و مقدار پولی که به دلیل فراری بودن از ارتش، طلب داشتم و حدوداً به هزار دلار می رسید، دوباره به اصفهان برگشتم. حال و هوای اصفهان به ویژه پادگان عوض شده بود. قبلاً در پادگان کبر و غرور و انضباط  و ترس غریبی حاکم بود ولی هم اکنون فضا به کلی دگرگون شده بود. یکی از روزها که از ستاد فرماندهی به سمت درب دژبانی و خروجی می رفتم، آیت الله طاهری را در لباس روحانی دیدم که با دو محافظ در دو طرفش و هر دو سلاح یو ـ زی به دست داشتند. او پادگان را فتح کرده بود. احساس آرامش کردم. اینجا خیابانی بود که چند هفته قبل تر وقتی صبح ها سرلشکر ناجی از آن جا عبور می کرد همه از او فرار می کردند بس که آن مرد جدی و ترسناک بود.

بهار سال 1358 با دوست و همرزم دیگری به نام علی که از قبل با او آشنا بودم، هم خانه شدم. علی خانه محقری در اطراف پل آهنی داشت. ما به جز ادامه کارهای اداری، حضور پر رنگی در متینگ ها و سخنرانی انقلابیونی داشتیم که اکثراً از پاریس و لبنان، به ایران و اصفهان آمده بودند. سخنرانان معمولاً در دانشگاه و یا استادیوم مشغول سخنرانی در باب انقلاب می شدند. از جلال الدین فارسی تا ابوالحسن بنی صدر، از دکتر چمران تا قطب زاده و یزدی و کسانی بودند که به تازگی وارد ایران شده بودند.

پس از چند ماه حضور مجدد در اصفهان و پایان کار اداری و دریافت حدوداً هزار دلار طلبم که از ارتش وصول کردم دوباره به ولایت برگشتم.

دومین دوست و همرزمم قبل از انقلاب، فریدون از فریدون شهر بود. او جوانی مذهبی، فعال و با پشتکار بود. فریدون در خانه ای محقر و مخفی در اطراف میدان نقش جهان به کار چاپ اطلاعیه مشغول بود. حدود شش ماه من و فریدون در آن خانه نمور و سرد و تاریک به کار سخت و عذاب آور چاپ با سیستم عقب مانده و توزیع اطلاعیه ها مشغول بودیم. در آن مدت برای ما اتفاق خارق العاده ای رخ نداد به جز یک مورد که در خیابان چهار باغ گیر نیروهای ساواک افتادم و از ناحیه پشت زخمی شدم. ساواکی ها شلاق هایی که در دست داشتند از نوع شلاق های سیرک بود. از آنجا که فرد شناخته شده ای در سطح شهر نبودم به همین دلیل می توانستم از خانه خارج شده و در بعضی از مناطق شهر تردد داشته باشم. بزرگترین آکسیون من و فریدون طی آن مدت، آبان ماه آن سال بود که اطلاعیه به دست و در حین توزیع، مسیر میدان نقش جهان مرکز تجمع، را تا نجف آباد پیاده طی کردیم. آن روز که یک روز آفتابی بود آیت الله منتظری از زندان آزاد شده بود که بعد از سخنرانی ایشان ما جمعیتی که بالغ بر دو میلیون نفر بودیم مجدداً همه راه را پیاده به سمت اصفهان برگشتیم. البته فعالیت های یاد شده جزو کارهای فرعی ما بود و قرار بر این بود که کار اصلی که همان قیام مسلحانه بود فرمانش از بالا و توسط آیت الله خمینی از پاریس، صادر شود و ما مجری آن باشیم که خوشبختانه این فرمان هرگز صادر نشد.

سومین دوست و همراه و همرزمم در اصفهان، علی بود که به علی قمی شهرت داشت. با علی قبل از پیروزی انقلاب با هم در یک آتشبار و دوست بودیم و نوارهای دکتر شریعتی را در پادگان توزیع می کردیم. پس از انقلاب نیز مدتی که در اصفهان بودم با علی در یک خانه نزدیک پل آهنی به سر بردم. علی در اصل اهل سلفچکان و خانواده اش کشاورز بودند. علی پدر پیری داشت که صورتش چروکیده و دست هایش پینه بسته بود. هر از گاه که با او بحث سیاسی می کردیم تا راه و روش مان را تایید کند، او که ما را نمی فهمید با قاطعیت و با ساده لوحی روستایی، پاسخ می داد، آدم که زنش را جا بگذارد و از ایران فرار کند، دنبال چنین آدم بی غیرتی رفتن حماقت است. ولی ما به جای عبرت گرفتن از نصایح پیرمرد ساده لوح، حرف های عامیانه اش را به سخره می گرفتیم و می خندیدیم.

من و علی طی ده سال از 1357 تا 1367 مرتباً با هم رابطه داشتیم. علی در سال 1364 همان سالی که من با خانواده به عراق رفتم او نیز با خانواده به عراق آمده بود و هر از گاه که همدیگر را می دیدیم محفل داشتیم و بگو مگو می کردیم تا این که عملیات فروغ جاویدان در سال 1367 برای همیشه من و علی را از هم جدا کرد و من بهترین دوست و یاورم را از دست دادم. از علی یک زن و دو فرزند در صفوف مجاهدین باقی ماند که بعد از مدتی جملگی صفوف مجاهدین را ترک کردند.

امروز که در انزوا و ناکامی های سیاسی به سر می برم و چشمم هیچ گاه به دنبال قدرت و ثروت و غیره، نبود و جز به دموکراسی و آزادی، علاقه دیگری نداشتم اگر به خواهم به عقب برگردم و به ادای دین به سه تن از یاران و دوستان قبل از انقلاب بپردازم، صادقانه باید اعتراف کنم انقلاب امری اجتناب ناپذیر بود اگرچه نتوانست به اهدافش دست یابد. دلایلش مختلف بود که یکی از آن دلایل، آزادی زندانیان امنیتی و سپس حضور میدانی نیروهای چریکی و تروریستی با حربه و تبلیغات مظلوم نمایی در میان اقشار مختلف مردم به ویژه جوانان بود که ابتدا با ترفند و فریب، نیروهای انقلاب را دزدیده سپس در مقابل انقلاب ایستاده و انقلاب را با جنگ و جدال و درگیری به انحراف کشاندند. چریک های متوهم و ایدئولوژی زده با روحیه طلبکاری مطالبات مردم را افزایش داده و باعث توهم و طلبکاری مردم شدند. کسانی که برای انقلاب تلاش کرده بودند اما در زندان از واقعیت های جامعه به دور مانده بودند. انقلاب در اصل از بالا توسط بخشی از روحانیون و بازار و در پایین توسط مردم عاصی به پیش رفت. از افرادی که در بالا اسم بردم و در اصل سربازان انقلاب بودند، در ادامه مسیر و پس از چند سال به دام مجاهدین خلق گرفتار شدند و سپس با ناجوانمردانه ترین شیوه ها و در راستای منافع بیگانگان، سوزانده و نابود شده و اکثراً از دور سیاسی خارج شدند. مجاهدین خلق با آن که خاستگاه مذهبی و اجتماعی شان شهرهایی چون اصفهان بود، با این وجود هیچ نقشی در انقلاب نداشتند. این را به عنوان کسی می گویم که از سال 1356 تا 1358 در کف خیابان و مرکز انقلاب حضور میدانی داشت. مجاهدین خلق بعد از انقلاب و با استفاده از آزادی های برآمده از انقلاب در یکی از میادین کوچک شهر دفتر کوچکی به نام جنبش ملی مجاهدین، به راه انداختند که تا آن زمان کسی اسمی از آنان نشنیده بود. آنها به دنبال تصرف تمام عیار قدرت و ایجاد انقلابی درون انقلاب بودند بدین صورت به رادیکالیسم و امنیتی شدن فضا کمک کردند و هزینه زیادی از مردم گرفتند. به هر روی بخشی از تجاربم را از ظهور انقلاب ایران بازگو کردم. امیدوارم این تجارب در ادامه راه و برای آیندگان مفید واقع شود اگرچه مرادم از این نوشتار یادآوری یاران قبل از انقلاب بود چه آنان که بر خاک افتادند و چه آنان که زنده مانده اند، یادشان گرامی باد.

„پایان“