مترسکی که مترسک نبود

مترسکی که مترسک نبود

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 26.11.2020

روز یکشنبه گذشته بیست و دوم نوامبر، روز سرد و سوت و کوری بود. هوا سرد و مه آلود و ملال آور بود. به طوری که هر گاه از پنجره خانه به بیرون نگاه می کردم غر می زدم، شب که شب است و روز هم کر مهتاب. به هر حال نخواستم تسلیم فضای کرونا زده و بی رمق بشوم با خود عهد کردم که بعداز ظهر جهت شارژ روحیه به جنگل می روم. بعد از نهار، شال و کلاه کردم و لباس گرم به تن کردم تا ساعاتی در دل طبیعت پیاده روی کنم که ناگاه متوجه شدم در خانه نان ندارم لذا باید جهت تهیه نان کاری انجام دهم. با آن که یکشنبه و تعطیل مطلق بود و تنها کلیساها باز بودند، یادم آمد که چند کیلومتری خانه ام یک نانوایی ترک تا ساعت چهار عصر باز است. بدین خاطر، مسیر راهم را عوض کردم و تصمیم گرفتم تا پیاده به نانوایی سمت شهر بروم. مسیر را یک راه خلوت و جنگلی انتخاب کردم. جاده اگرچه کوچک اما سراشیب و خلوت بود. چند کیلومتر که جاده را طی هوای سرد و مه گرفته به سمت شهر سرازیر شدم مابین راه سمت چپ و درون جنگل یک پارک بازی کودکان را مشاهده کردم و با حیرت دیدم هیچ کودکی در آنجا بازی نمی کند. دوباره سرم را پایین انداختم تا به راهم ادامه دهم مجدداً نیم نگاهی به پارک کودکان انداختم و متوجه شدم که مترسکی در انبوه مه و روی تیرک تاب، آویزان است، مترسکی بلند با دستانی که از همدیگر باز شده اند. با خود زمزمه کردم که مترسک به این بزرگی و ترسناک در این روز سرد و غم آلود؛ لابد به همین دلیل است کودکی جهت بازی اینجا نیست. به نظرم عجیب بود مترسکی بزرگ آن هم در وسط پارک بازی کودکان. وقتی کمی جلوتر رفتم، متوجه شدم که مترسک شباهتی هم به آدم دارد. کمی شوکه شدم و اطرافم را چک کردم و کمی دورتر، خانم جوانی که حدوداً بیست سال سن و سگ سپید رنگ و کوچکی به همراه داشت، صدا زدم، می بینید، آنچه روی تاب آویزان است انگار که آدم است. او پاسخ داد، به نظر من هم انگار آدم است. وقتی با هم متفق النظر شدیم به دختر جوان که در آن فضای مه آلود و ترسناک ترسیده و در حال گریستن بود پیشنهاد کردم که من نزدیک مترسک می روم تا مطمئن شوم آیا آدم زنده است یا نه، ولی تو در همین فرصت به پلیس و امداد زنگ بزن و اگر کسی از راه رسید برای کمک نزد من بفرست.

هر چه نزدیک تر رفتم، شبح تغییر کرد و واقعی تر به نظر رسید تا این که نزدیک مترسک رسیدم و با تعجب متوجه شدم او یک آدم است و خود را حلق آویز کرده است. یک مرد میان سال با ریش و موهایی جو گندمی و ژولیده، کاپشن و شلواری تیره، کفشهایش سبز رنگ ولی گردن و دستهایش کبود شده بودند. در همین حال که از نزدیک به قربانی زل زده بودم متوجه دختر جوان در روی جاده بودم که با ناراحتی و ضجه دارد از طریق تلفن برای پلیس صحنه را شرح می دهد و در همین حین بود که تعدادی نوجوان از جاده خلوت عبور کردند. ابتدا فکر کردم آنها می خواهند نزدیک بیایند و به من و یا به دختر جوانی که بسیار ترسیده بود کمک کنند ولی آنان بی توجه به انسانی که بالای دار آویزان بود، راه شان را ادامه دادند تنها یکی از آنان که جوان تر بود و مانند سایرین غیر آلمانی و مشکوک می زد قدری مکث کرد و رو به قربانی نگاه کرد و گفت، بد؛ این لحظات سخت و دلهره آور نزدیک به ده دقیقه به طول انجامید تا نیروهای پلیس و امداد به محل حادثه رسیدند.

یکی از افراد پلیس که کارشناس بود از دختر جوان و من که زودتر صحنه را دیده و همان جا مانده بودیم چندین پرسش انجام داد و مدارک و آدرس و شماره تلفن و غیره خواست و گفت، می توانید بروید و به کارتان برسید.

وقتی راه افتادم و به راهم سمت نانوایی ادامه دادم شوکه بودم و انتظار نداشتم که در این یکشنبه سوت و کور و هوای سرد و مه گرفته، کسی بخواهد با مرگش همچون ناقوسی بی صدا توجه دیگران بی توجه به همه چیز را به جسد بی جان خود جلب کند. البته تا آن روز خودکشی هایی که در اطراف این محل و آشکارا و هشداردهنده اتفاق افتاده بود دیده بودم که روزی یک خانم جوان خود را از طبقه پنجم آپارتمانی به پایین پرت کرد و بعد از مدت کوتاهی دوباره دو خواهر میان سال از طبقه دهم ساختمانی همزمان خود را به پایین پرت کرده و هر سه در دم جان داده بودند اما این یکی که مردی ژولیده و فرتوت در روز روشن و روز یکشنبه و در پارک بازی کودکان، خود را حلق آویز کند به نظرم قدری شبهه انگیز و قابل تامل بود به ویژه آن جا که تعدادی از نوجوانان که از جاده عبور می کردند با دیدن قربانی حاضر نشدند حتی لحظه ای خوشی های الکی و مصنوعی خود را با دیدن قربانی هدر دهند. این از عجایب روزگار و زمانه و مکانی بود که در آن گرفتار شده بودم.

همان طور که سر در گریبان به راهم ادامه می دادم، به گذشته مراجعه کردم. یادم آمد در عصر ما و نسل ما داستان کاملاً عکس بود. از پنج سالگی، ناچار بودم بابت هر کاری به خانواده کمک کنم و از نوجوانی در اثر هر اتفاق و حادثه ای به همسایه و دیگران کمک می کردم به ویژه اگر در مواقع ضروری مثلاً کسی در دریا در حال غرق شدن بود در هر شرایطی که بودم صد در صد اقدام می کردم و همین روحیه باعث شد تا در حین جوانی که انقلاب و جنگ شد در صف مقدم قرار بگیرم و برای کمک به دیگران از هیچ چیز مضایقه نکنم حتی به قیمت به خطر انداختن جان و زندگی ام. با این وصف که بخشی یا همه زندگی ام برای دیگران سپری شد و بیش از سی سال از عمر و جوانی را سپری کردم و دیگر جان و توانی در من نمانده بود، زمستان سال 1370 به آنکارا رسیدم روزی که دیگر هیچ چیز از من باقی نمانده بود. جان و روان و همه سرمایه ام به یغما رفته و تنها یک شلوار و کفش پاره به تن داشتم و ده پاکت سیگار که از عراق با خود به آنکارا آورده بودم و چون به شلوار و کفش هایم جهت ادامه راه نیاز داشتم و به سیگارها بی نیاز بودم همه آن ها را به یکی از دوستان هدیه دادم و باعث حیرتش شدم.

آن جا بود که راه آمده و این نوع تلاش و زندگی را تردید و تامل کردم به ویژه زمانی که تعدادی از افراد و نیروهای شکست خورده وقتی از احوالم با خبر می شدند با کنایه و زخم زبان، می گفتند، اگر ما جای تو بودیم خودکشی می کردیم. آن روز که سواد درست و حسابی نداشتم و تنها یک جمله بلد بودم در پاسخ می گفتم، شب دراز است و قلندر بیدار. به هر حال پس از چند روز و یا چند هفته ای تامل و خویشتن داری و پنهانکاری، دوباره راهی را که آمده بودم به جلو ادامه دادم اما این بار سعی کردم تا در میان دست اندازها و راه های پر پیچ و خم و خطرناک، به زندگی خودم نیز برسم تا مبادا روزی مجدداً یک سرخورده و مستاصل، از من بخواهد تا به خودکشی فکر کنم.

 به هر رو مسیری را که از دوران کودکی آغاز کرده بودم، آمدم و آمدم و آمدم تا این که رسیدم به زمانه و موقعیتی چون ساعت سه و نیم عصر روز یکشنبه بیست و دوم نوامبر سال 2020، میان پارک جنگلی و هوای سرد و مه گرفته؛ ولی این بار انگار مانند انتهای فیلم سوته دلان، قدری دیر رسیدم و قربانی لحظاتی پیشتر جان داده و تسلیم مرگ شده بود.

„پایان“