در غرب چه خبر است؟

در غرب چه خبر است؟

در غرب چه خبر است؟

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 21.09.2019

سیزده سال پیش زمانی که از تبعات و نتایج جنگی که در آن حضور داشتم و تلفات و ضایعاتی که بی دلیل و بی جهت نصیبم شده بود افسرده و پشیمان بودم و شبانه روز کارم مطالعه کتاب بود تا بفهمم چگونه کار به این جا کشید؛ روزی از روزها، رسیدم به کتابی به نام „در غرب خبری نیست“ کتابی ضد جنگ اثر اریش ماریا رمارک که خود یک سرباز جوان آلمانی در جنگ جهانی اول بود. در این کتاب، اوج تالمات و سوز دل نویسنده، زمانی است که او اکثر دوستانش را در جبهه و مادرش را در پشت جبهه از دست می دهد. در مجموع، کتاب „در غرب خبری نیست“ به آنانی که در جنگ حضور دارند و یا ندارند می گوید، جنگ و نفرت و خشونت در هر شکل و شمایل، مذموم است. البته نویسنده ی کتاب منظورش از „در غرب خبری نیست“ همان جبهه غرب بود که جنگ و تلفات و ضایعات شدیدی را تحمل کرده بود و نویسنده در آن جبهه حضور داشت، اما بعدها در محافل ادبی و روشنفکری این گونه تعبیر و تفسیر و برداشت شد، غربی که اساساً جبهه غرب را آفریده نمی تواند حامل خبر مهمی باشد!

حالا تا دیروز در غرب خبری بود یا نبود، ولی ناقوسش گوش ها را آن چنان نوازش می داد که اکثر گوش ها به سمت غرب بودند تا نکند در غرب خبری باشد و ما از آن خبر غافل باشیم.

با این وصف، دیروز در یکی از خیابان های این کشور، کشوری که رمارک، کتاب „در غرب خبری نیست“ را تجربه کرد و به رشته تحریر در آورد، دوستی به نام قاسم را دیدم. در وهله اول باورم نمی شد. قاسم روی صندلی چرخدار نشسته بود. خیلی ناراحت و آزرده خاطر شدم. سر صحبت را با او باز کردم. قاسم ابتدا و بدون مقدمه از مصیبت و فلاکت چند زن مانند نیلوفر و مهرنوش، که آنان را می شناختم سر صحبت را باز کرد که یکی معتاد و دیگری اعدام شده و من در عوض به او گفتم که هیچ خبر از خجسته خانم داری؟ آیا می دانی مزار و آرامگاهش کجاست و باز می دانی که مزارش حتی یک سنگ و نوشته هم ندارد؟ قاسم با تعجب پرسید که این ها را از کجا می دانم به او پاسخ دادم که گاهاً به مزار خجسته خانم سر می زنم ولی خیلی متاسف هستم از این که خجسته خانم با آن همه کمکی که به مردم کرد هنوز کسی نمی داند مزارش کجاست و حتی یک سنگ قبر و نشان نیز ندارد. قاسم صریحاً گفت بهتر است با هم کمک کنیم و برایش سنگ قبر تهیه کنیم. گفتم فعلاً چند روزی سرم خیلی شلوغ است و گرفتارم کمی بهتر شدم حتماً خبرت می کنم.

از قاسم پرسیدم که همین چند ماه قبل بود که با عصا راه می رفتی، حالا چه شده که روی صندلی چرخدار نشستی؟ قاسم دق دلش را وا کرد. موبایلش که روشن بود شروع کرد عکس های مختلف اش را به من نشان دادن. گفت که سالم بودم و با عصا راه می رفتم، به بیمارستان رفتم و تحت معاینات پزشکی قرار گرفتم. دکتر بیمارستان مرا روی یک صندلی نشاند و مورد آزمایشات مختلف قرار داد که من اعتراض کردم و به دکتر پیشنهاد کردم که قادر به ادامه آزمایشات سخت نیستم ولی دکتر باور نکرد و به تمرین ادامه داد تا این که از روی صندلی به پایین افتادم و استخوان های کمرم به شدت آسیب دیده و از آن پس دیگر نتوانستم با عصا راه بروم و حالا هم درگیر دعوا و شکایت حقوقی از پزشک بیمارستان هستم. قاسم که داشت عکس های جدید و قدیمش را به من نشان می داد، یکباره چند تا از عکس های دوران جوانی و سربازی اش را نشانم داد و گفت، روزگاری سالم و قبراق بودم. من نیز فی الفور با شوخی گفتم، می دانم تو روزی سرباز و بیسیمچی در عملیات مرصاد بودی، ولی باور کن من تیری به سوی تو در نکردم. او مثل همیشه پاسخ داد، از تو که مطمئنم، اگر تو تیر در کرده بودی حالا این جا نبودی.

بعد از این گفت و شنود، قصه ای از جنگ فروغ جاویدان/ مرصاد، را برای قاسم تعریف کردم که او از خنده ریسه رفت اما همچنان از وضعیت جدید و بیماری اش ناراحت شدم اگرچه هر وقت او را می دیدم همیشه سر شوخی و خنده را باز می کردم و هیچ وقت با او جدی برخورد نمی کردم.

راستش، قاسم در ایران و در بازار کار می کرد و در اثر ناراحتی و بیماری فیزیکی که مبتلا شد نمی دانم مادرزادی بود و یا به قول خودش در حین جنگ فروغ جاویدان/ مرصاد، نصیبش شده بود، پزشکان ایرانی به او جواب رد داده و اهالی بازار مقداری پول جمع کردند و قاسم را با تاییدیه و جواز پزشکی روانه آلمان کردند. قاسم بار اول که جهت مداوا به آلمان آمد، راه بلد نبود و همه پولش را هزینه دکتر و دارو و بیمارستان و مترجم، کرد اما مداوا نشد و برای بار دوم که پولش تمام شد خود را پناهنده سیاسی اعلام کرد و مقیم آلمان شد تا هزینه های زندگی و بیماری اش را حل و فصل نماید. من بار اول او را در خانه خجسته خانم که خانه ای شبیه کاروانسرا بود و بسیاری از افراد غریبه و پناهنده و درمانده به آن جا آمد و شد داشتند دیدم و از آن جا باب آشنایی ما شروع شد.

از آن تاریخ تا امروز که بیست سال گذشت همه چیز فرق می کند. شاید قاسم و قاسم های دیگر که از اقصی نقاط جهان و با هزینه مالی و جانی خود را به امید این که در غرب خبری است و می توان عصا به دست آمد و سپس از عصا رهایی یافت، هنوز نمی دانند که آن غرب خیالی و رویایی که از راه دور شنیده بودند، دورانش به سر رسید و امروز هر آن کس که به امید خبری که از دور شنیده و به غرب می آید وقتی کار از کار گذشت، آن گاه می فهمد، از حیث اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و امنیتی و پزشکی و اقتصادی و موارد دیگر، می فهمد که در غرب آن گونه که گفته اند و شنیده است، خبری نیست و نمی توان انتظار این را داشت کسی که با عصا آمد بر روی صندلی چرخدار، زمینگیر و پشیمان نباشد. شاید، تبلیغات راست و دروغ، باعث و بانی گمراهی مردم شده است و شاید، پشت کردن به آفتاب شرق. به هر حال آنان که با هزینه مالی و جانی و انتظار و امید فراوان به غرب می آیند تا بلکه از عصا به دست گرفتن رهایی یابند، بهتر این است، قبل از ترک خانه و کاشانه و به بی راهه زدن، تامل و درنگ بیشتری کنند و به آن چه که از راه دور شنیده اند به سادگی باور نکنند.

„پایان“