جنگ فروغ جاویدان، بعد از سی سال

جنگ فروغ جاویدان، بعد از سی سال

جنگ فروغ جاویدان، بعد از سی سال

 

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 25.07.2018

بشر هر چه که پیش می رود و پیشرفت می کند و به علوم مختلف آگاه تر می شود،  جنگ و بیماری و مصیبت ها نیز طبعاً کمتر می شوند. جنگ در طول تاریخ زیاد اتفاق افتاده و پدیده میمونی نیست چونکه ضایعات و تلفات هنگفت مادی و معنوی به دنبال دارد. از آنجا که در اواخر قرن بیستم و از نزدیک، جنگ ایران و عراق، را شاهد بودم و همچنین زایده جنگ ایران و عراق، جنگ های تروریستی مجاهدین خلق را نیز از نزدیک شاهد بودم و به میزان تبعات و ضایعات ادامه دار این گونه جنگ ها اشراف دارم و خود و خانواده ام نیز از قربانیان جنگ و تروریسم هستیم، هر گاه که صدای پای جنگ را از راه دور و نزدیک می شنوم، مروری به گذشته و یاد یکی از جنگ های داخلی ایرانیان می کنم که هنوز هم بسیاری از تبعات جنگ، کار می کنند و برای اذهان قدیمی و جنگ طلب، کاربرد دارند. به هر حال، جنگ نیز مانند بسیاری از پدیده ها، سود و زیان خود را دارد که در این رابطه سودش به جیب اربابان جنگ و زرادخانه ها و جارچیان و لابی های جنگ طلب، و زیانش نیز نصیب قشرهای پایین جامعه می شود. در همین رابطه سری زدم به اواخر جنگ ایران و عراق و ادامه آن جنگ که فروغ جاویدان/ مرصاد، نام داشت. متن زیر را از کتاب „در دام عنکبوت“ و با تصحیحات اندکی، برداشت کردم. این کتاب در سال 1380 شمسی در آلمان توسط انتشارات نیما و در سال 1381 در هلند به چاپ رسید و به تجارب و خاطراتم در فرقه مجاهدین بر می گردد.

از سه پیشگفتار این کتاب، یکی به قلم فرزانه و دلسوخته بزرگ زنده یاد هادی شمس حائری، است که او در ابتدای کتاب می نویسد، „کتابی که در پیش روی شما است، تنها حاصل تجربه شکست خورده شخص نویسنده نیست بلکه حاصل تجارب خیل عظیمی از جوانان دهه های 40 و 50 شمسی تا مقطع تحریر کتاب „در دام عنکبوت“ است. شاید این تجربه و تلاش باز هم سال های طولانی همچنان ادامه یابد، تا آن که بالاخره آزادی به سر منزل مقصود برسد و فراز دیگری از تاریخ بشر آغاز گردد“.

با این وصف، کتاب، را به گل هایی که از شاخساران زندگی به دست بادهای خزان جدا و پرپر گشته اند تقدیم کردم که عطر و یاد گل ها در دفتر ایام زنده و جاویدان باد.

آتش بس جنگ ايران ـ عراق

      در 27 تيرماه سال 1367،  حکومت اسلامی ايران  قطعنامه 598 شورای امنيت را بطور يكجانبه و تحميلی پذيرفت، اما طرف عراقی در نقطه قوت با لجاجت و سرسختی تا 27 مرداد ماه از پذيرفتن آتش بس، امتناع ورزيد. سال 1367، سال جنگ های شديد و تعيين كننده عراق و ارتش آزاديبخش، عليه ايران بود. بويژه اينكه  بنا براطلاعات خريداری شده از آمريكا، عراق می دانست جزيره „فاو“ تحت تصرف ايران، پشت جبهه و نيروهای كمكی ندارد و اقدامات كمك رسانی و لجستيك به آن جزيره به سهولت انجام نمی گيرد. لازم  بذكر است كه جزيره استراتژيك „فاو“ در بهمن ماه سال 1364 در اوج قدرت قوای ايرانی، از چنگ عراقی ها گرفته شد. بنا بر اهميت و استراتژيك آن منطقه كه ايران می توانست خطر جدی برای شهر شيعه نشين بصره باشد، عراقی ها دو سال تمام آنجا را زير نظر داشتند. بالاخره زمانيكه نيروهای ایرانی در جبهه شمال بسر می بردند، نيروی دريايی ايران درگير زد و خورد با رزمناوهای آمريكايی بودند، روز 29 فروردين سال 1367 عراقی ها، حمله برای  باز پس گيری „فاو“ را آغاز کرده و توانستند مدت 36 ساعت با حداقل تلفات، يعنی 250 اسير از نيروهای جمهوری اسلامی، شبه جزيره „فاو“ را باز پس گيرند.

      باز پس گيری جزيره „فاو“ توسط نيروهای عراقی، نقطه عطف و چرخش جنگ ايران و عراق، بشمارمی رفت. در آن  نقطه تعادل قوای طرفين درگير،عوض شد و كفه  ترازوی جنگ به نفع عراق سنگين تر. ضعف و فروپاشی در همه جوانب، جبهه نيروهای ايراني را فرا گرفته بود. عراقي ها از آن  فرصت ذينفع استفاده كرده و در نيمه خرداد ماه دوباره شلمچه را از دست نيروهای ايرانی، گرفتند و در سلسله جنگ های پيروزمند خود  به  وجد آمده و برای سومين بار در 4 تيرماه جزايرمجنون را از قوای ايرانی باز پس گرفتند كه  فقط در آن عمليات 17هزار اسيرايرانی به چنگ آوردند.

در این هنگام بود که سران جمهوری اسلامی ندای صلح طلبی سردادند ولی صدام حسين غره تر شد و تهاجمات خود را به طرف غرب و شمال هم رسانيد. يعنی در غرب به دهلران و بالاتر؛ از نقطه مرزی سرپل ذهاب، گذشت و تا نزديك شهركرند، پيش رفتند. در شمال نيز پس از تصرف شهر پنجوين، 12 كيلومتر بدون درگيری به سمت شهر مريوان جلو رفتند. در مرز 1200 كيلومتر جبهه، هركدام از سپاه  هفتگانه عراقی قادر شدند دست به عمليات های پيشروی برای دست يازيدن به خاك و اسير، كه  بعضاً در نقاطی بدون درگيری و تلفات توانستند 10 كيلومتر وارد خاك ايران شوند.

خالی شدن خزانه مملكت جهت خريدن سلاح از زرادخانه های غربی و شرقی، تبليغات غربی  و عربی و اپوزوسيون ايرانی خارج از كشور عليه جمهوری اسلامی، تحريمات وسيع نظامی، اقتصادی، سياسی و نفتی ممالك غربی عليه رژيم ایران، كمكهای نظامی، اقتصادی، سياسی و اطلاعاتی دولت های غربی و عربی به عراق، فشار اپوزسيون مسلح ايرانی مستقر در خاك عراق، نارضايتی عمومی مردم ايران عليه جنگ، سرانجام کار خود را کرد. آیت الله خمينی، برای نجات نظام و كنترل مجدد اوضاع، وارد شد و با ادای جملات: „من زهرخوردم، آبرويم را با خدا معامله كردم“،  آتش بس را پذيرفت و جنگ 8 ساله ايران و عراق كه فقط در طرف ايران صدها هزار تن كشته و مجروح، صدها هزار تن معلول و ميليون آواره داخل و خارج كشور و بی خانمان و بی سرپرست و بيكار، همراه با 1000 ميليارد دلار خسارت اقتصادی بر جای گذاشت، تحت پوشش قطعنامه 598 شورای امنيت، پايان يافت.

عمليات آماده سازي فروغ جاويدان

      هنوز مصائـب و مشكلات و ريخت و پاش های عمليات چلچراغ 29 خرداد، به سرانجام نرسيده و سازمان، آماده سازماندهی و آماده سازي های جنگ بعدی نشده بود كه خبر مرموز آتش بس جنگ ايران و عراق را در 27 تيرماه دريافت كرديم، آنهم بر اساس قطعنامه 598 شورای امنيت كه در همه مواد ده گانه آن، بويژه ماده 8، افزايش و ثبات و امنيت طرفين درگير، گوشزد می شد. ماده 3 نيز، آزاد سازی اسرای جنگ ايران و عراق بود. يعنی نيمی از نيروهای ما براساس ماده 3، از دست می رفتند. آتش بس، همان بود، بر باد رفتن همه آرزوهايی كه مسعود رجوی از 30 خردادماه سال 1366 به همت صدام حسين، بنا و شالوده ارتش آزاديبخش را نهاده بود.

      مقارن همان ايام، مسعود رجوی و صدام حسين، آخرين اقبال و اقدام  ماجراجويانه خود را به منصه آزمايش گذاشتند شايد كه عراق پس از آن بتواند فارغ از شر دشمن شرقی، بدون كابوس سركند و از حكومت جديد ايران مطالبات خود را وصول نمايد. يك هفته بيشتر فرصت نبود، طی همان مدت می بايست همه ی عمليات آماده سازی جنگ انجام می گرفت. سلاح، مهمات، سوخت، پشتيبانی، تداركات، سازماندهی جديد، آموزش، ازدواج های مصلحتی، فراخوان برای نيروهای هوادار در خارج كشور جهت اعزام به عراق، سازماندهی و بكارگرفتن اسرای جنگی؛  که آنان می پنداشتند ارتش آزاديبخش مترصد تصرف تهران است و آنها در راستای آزادی خودشان، ناگزير به شركت در جنگ بودند.

      در 1 مردادماه سال 1367، آخرين نشست پر حرارت توجيهی، بر پا شد. همه نيروها در آن شركت داشتند. مسعود رجوی خود خرسند و مغرور، همه نقشه های راه را، تا رسيدن به تهران توجيه، و مأموريت لشگرها را توضيح می داد. او در توجيه نابرابر قوا گفت: „همين اقدام  ما سبب خواهد شد  تا  همه ی مردمی كه سمپات و هوادار ما هستند، از پشت پنجره ها به خيابان ها بريزند“.

در آن هنكّام يك زن رزمنده جديدالورود بلند شد و گفت: „من تازه از ايران  برگشتم، درصد زيادی از مردم طرفدار ما نيستند“.

مسعود  رجوی، جهت رد گفته آن زن ادامه داد: „توده ها تعادل قوايی می انديشند، آن ها پشت پنجره ها صحنه جنگ را زير نظر خواهند داشت، با ورود و شليك تانك های ما در خيابان، خيل عظيم توده ها به نفع ما به خيابان ها خواهند ريخت و نيروهای رژيم در تلاشی كامل بسرمی برند، ما موانع جدی تا رسيدن به تهران بر سر راه  نداريم، اما بايد هر مجاهد با چنگ و دندان  بجنگد…“.  او حتی در اين رابطه محل اقامت خود را پس از پيروزی، در تهران مشخص كرد.  سپس مهدی افتخاری كه فرمانده يكی از محورها احتمالاً محور 9 بود، در جهت توجيه حرف های مسعود رجوی و نشان دادن اوج  تزلزل و بی ثباتی رژيم، به ما روحيه داد و گفت: „شالوده و نظام ارتش و سپاه رژيم از هم گسست  و در جنگ صدمه جدی ديده اند“.

مهدی افتخاری سپس آمار سلاح های ارتش ايران را برآورد كرد و گفت: „رژيم در حال حاضر 50 فروند تانك و 12 فروند هواپيمای از رده خارج شده دارد كه بسختی می تواند از آن ها استفاده كند“.

عمليات فروغ جاويدان

     در آخرين روزی كه آیت الله خمينی آتش بس را پذيرفت، ولی صدام حسين از آن فرصت طلايی چند روزه استفاده کرد تا در قرارداد صلح دست بالاتر داشته باشد، او پس از پيشروی نظامی درغرب ايران ـ پاكسازی منطقه قصرشيرين و سرپل ذهاب ـ تهاجم سنگينتری برای انحراف، به جنوب كشور ايران كرد تا بتواند نيروهای رژيم  را به آن سمت گسيل داشته و جبهه غرب خالی از نيرو باقی بماند و راه برای ورود ما باز و موانع تا حدودی برداشته شود.

      عمليات „فروغ جاويدان“ روز 3 مرداد، از ساعت 30/3 بعد از ظهر روز دوشنبه در يك هوای داغ تابستانی از محور مرزی سرپل ذهاب آغاز شد. نيروهای ما به استعداد 7000 تن كه فقط 2000 تن نيروهای اصلی و بقيه اسيران جنگی و افرادی كه از ممالك غربی جمع آوری، و بسرعت در خاك عراق جهت عمليات سرنگونی سرازير شده بودند. مجموعاً بالغ  بر 600 دستگاه خودروی نظامی داشتيم، در هر خودرو مقادير زيادی سلاح سبك و نيمه سنگين ، و مهمات برای استفاده كار گذاشته بوديم. روز دوشنبه كه در منطقه خانقين اطراق داشتيم، هنگام عزيمت، پيرزن فرتوتی را ديدم، او نمی توانست كلمن آب را داخل „آيفا“ قرار دهد، به او كمك كردم  و پيرزن خوشنود شد.

     تهاجم ضرب الاجل ما با يقين به پيروزی، به دستور مسعود رجوی که خود در پشت جبهه مستقر بود آغاز شد. مسير پيشروی ما تا حوالی كرند، دست نيروهای عراقی آزاد شده بود. نيروهای ما جملگی در يك ستون به درازای 10 كيلومتر ـ شبيه پيك نيك ـ  حركت می كرديم. از عصر روز دوشنبه درگيری ها در مسير راه در چند كيلومتری  شهرك كرند با نيروهای جلودار ما آغاز شد. پرسنل نظامی ایرانی  كه در حين درگیری كشته می شدند، معمولا‏ً در اطراف جاده به پشت يا به پهلو افتاده بودند. ما پس از آزادسازی كرند و اسلام آباد با  درگيري های محدود، يگان هايی را برای حفاظت و نگهداری از آن مناطق آزاد شده باقی داشتیم و با الباقی نيروها سوی هدف های غايت پيش رفتيم. نيروهای جلودار، پس ازعبور از گردنه حسن آباد و ماهيدشت، در مصب تنگه چهارزبر گرفتار كمين  شدند  و ستون نظامی ما در سراسر 4 كيلومتر ماهيدشت، زير آتشبارهای سنگين و بمب هواپيماهای ایرانی، شيرازه آرايش خود را از دست دادند. در آن جنگ نابرابر، با همه محاسبات غلط نظامی به 72 ساعت تا عصر پنجشنبه طول كشيد. در آن چند روز براثر گرسنگی و نابسامانی، نيروهای ما از هم گسيخته، رژيم ایران بر همه مناطق نظامی مسلط شد و با استفاده از بنيه ضعيف پشتيبانی، نظامی، نيرويی، لجستيك، تداركات، بهداری و بویژه فرماندهی ما، و با كمك گرفتن از نيروهای هوايی خود توانست در همه مسير، ما را زمينگير و قفل نمايد. سپس با وارد كردن نيروهای تازه نفس و هلی برد آنان در نقاطی از مسير و پشت خطوط مواصلاتی ما كمين گذاشته و راه بازگشت را نيز بر ما سد نمودند تا يگان های ما در كليت از هم  پاشيده شدند. در آن لحظات حساس و پايانی كه ما يارای مقاومت و پيشروی نداشتيم، مسعود رجوی، از پشت جبهه دستورعقب نشينی را صادر كرد.

   شرح خاطرات آن جنگ، نقطه به نقطه و آوردن ريز رويدادها و صحنه های جگرخراش جنگ، درحوصله اين کتاب نمی گنجد و خود نوشتار جدايی را می طلبد ولی چند نكته را از دفترخاطراتم انتخاب می كنم.

 از اولین شب عملیات که نیروهای ما در دشت ماهیدشت و گردنه حسن آباد گیر کردند و شیرازه نیروها و سازماندهی از هم پاشید، ما که بخشی از نیروهای محور 9 و تحت امر مهدی افتخاری فرمانده محور، سازمان یافته بودیم، پس از آن، دارای نظم و فرماندهی نبوده و هر فرد به تنهایی و یا با افراد و گروهی که به آن می رسید همکاری می کرد و همه ی ساز و کارها به هم ریخته بود. در همین بی نظمی و ریخت و پاش و تکاپوی انفرادی در جنگ بود که طی ساعت ها پیشروی بالاخره غروب چهارشنبه در پايين يال سمت راست چهارزبر پس از رفع خستگی با همرزم ديگری آرام آرام  صخره ها را  بالا كشيديم. حداقل دو روز غذايی نخورده، كوفته و متلاشی  و هاج و واج بوديم. در حين بالا رفتن از يال كوه، يك بسيجی را ديدم  او برای انتقال مهمات به ما كمك می كرد، بيشتر جويا شدم  و از نفرات ديگرسئـوال كردم آيا او بما پيوسته است؟ جواب دادند، او اسير است و قرار است در انتقال مهمات به بالای يال به ما كمك كند، در خاتمه آزاد خواهد شد. بالای يال كه رسيدم بيشتر از 10 نفر افراد زنده  و در حال مقاومت باقی نبودند. لازم به ذكراست نقطه اوج جنگ همان فتح  يال ها بود، نقطه شكست و عقب نشينی نيز از همان يال ها شروع شد. اولين صحنه ای كه در آنجا ذهن و حواسم را بخود مشغول كرد، جسد زن جوانی بود. او در لابلای صخره های سخت و محيط مخوف آن  قله، آرام و خوشنود بر زمين افتاده بود. او سلاحش را همچنان در آغوش داشت و قطار خشاب ها به كمرش بسته بودند. آن زن جوان كه ظاهراً 20 ساله به  نظر می رسيد، گويا در جنگی كاملاً  نابرابر و تن به تن، اولين فاتحين آن  قله بود. شايد امروز بخاطر سختی و وحشی بودن آن مناطق، يك مرد شكارچی  با ابزار شكارجرئـت رفتن به آن يال ها را نداشته باشد.

 نیروهای جمهوری اسلامی از سمت راست به ما نزديك می شدند و فريادهای “ الله واكبر“ سر می دادند. با دوست جوانی كه از پايين يال همراهم بود، پشت صخره ای سنگر گرفتيم تا مورد  اصابت تركش خمپاره 60 بسيجی ها  قرار نگيريم. تاريكی آرام آرام بر يال های كوه نشست، اما غرش و سفير گلوله ها همچنان به گوش می رسيد. آنچه كه وحشت جنگ و شبانه را افزون می كرد، فریادهای اطراف و دورتر بود. آنها بجز خمپاره های سبكی كه به همراه داشتند، فريادهای “ الله واكبر“ را فراموش نمی كردند.

      در همان گير و دار كه از دو سو مواظب بوديم، ناگهان يك گلوله RPG از يال روبرو سمت ما شليك شد و در فاصله چند متری ما منفجر شد. هر دوی  ما مورد اصابت تركش قرارگرفتيم، و ضمناً بر اثرموج گرفتگی گيج و منگ بوديم. نفر همراهم  بر اثر موج گرفتگی هذيان می گفت و سرودهای هيجان انگيز سازمانی را با آواز بلند می خواند. پس از مدتی درازكشيدن روی سنگ ها، وقتی كه از دوا و دكتر و امداد خبری نبود، به سختی و با كمك هم به طرف پايين كوه سرازير شديم.

ساعت 4 صبح پنجشنبه به ارتفاعات گردنه حسن آباد رسيدم. آنجا بدليل داشتن نقاط كور وآتشباری کمتر، مركز تجمع نيروهای ما بود. قرار شد همراه با كاروانی، مجروحين نيز برای درمان به اسلام آباد بروند. حدود 25 نفر داخل „آيفا“ و تنگ هم افتاده بوديم، از همه لب ها و سينه ها ناله و ضجه بگوش می رسيد. ستون خودروها هنوز حركت نكرده بود كه از سمت چپ يال، غرش گلوله RPG بگوش رسيد و دفعتاً به يكی ازخودروها اصابت كرد. مجروحين داخل خودروها سريعاً خود را به بيرون پرت كردند، عليرغم اين كه اكثراً زخم شديد داشتند، ولی ناچار شديم با چنگ و ناخن، صخره های يال سمت راست را صعود كنيم.

حوالي ظهر دوباره به همان گردنه حسن آباد رسيدم. مجروحينی كه زخم شديد داشتند، كنار جدول افتاده بودند. دكترصالح، دولا دولا، بالای سر مجروحين می رسيد و آن ها را معاينه می كرد تا بداند كسی زنده است يا نه؟ بعضي ها فقط می توانستند نفس بكشند. شايد در دل دعا كرده و اميد داشتند  تا مثل هميشه دست توانمند و بن بست شكن رهبری آنجا هم بتواند سد تنگه چهارزبر را شكسته و دروازه های تهران را بگشايد. ولی رهبری صحنه جنگ را از فاصله بسيار دور و از داخل خاك عراق فرماندهی می كرد.

دلسوزترين وغم انگيزترين صحنه ای كه در آن  نقطه ديدم و بيادم مانده، صحنه درد و سوز و ضخم  و خون و مرگ برآمده از جنگ نبود، بلكه درد و حزن عاشقانه ای بود.

در گوشه جاده و زير صخره ها، دختری حدوداً 18 ساله، مجروح و بي رمق افتاده بود. او فقط می توانست با لب های تب دار و تركيده اش آرام و خفيف، آآه  و آآ ب را تكلم كند. جوانی كه سخت مراقب آن دختر بود و از هرحيث او را تيمار و لب های خشكش را با آب شور قمقمه خود خيس می كرد، آن جوان شايد 25 ساله بود. وقتی كه كّاهاً فارغ از انفجارات و زمينگيرشدن، نزديكتر آن دو را می پاييدم، می توانستم حلقات اشكی را كه در چشمان آن جوان جمع می شد را ببينم و می توانستم بفهمم كه او مصمم است با هر فداكاری و جانفشانی، آن دختر را از مرگ نجات دهد. اما صحنه جنگ بيرحم  و شديد بود، از هرسو در محاصره بوديم. گلوله های كاتيوشا در اطراف ما اصابت می کرد و منفجر می شدند. هواپيماها نيز حين فرار  به سمت ما شليك می كردند. در حمله گاز انبری، از پنج سو در محاصره بوديم، از هوا توسط هواپيماها، در زمين نيز از هر چهار سمت در محاصره بوديم.

      در آن حين اكثر نفرات ما خسته و كوفته، زمينگير و آش ولاش و مجروح بودند. ولی ساسان „مهدی كتيرايي“ هنوز بالای راست يال رو به ماهيدشت، بی سيم كوچك خود را در دست گرفته با سماجت درخور، نيروهای باقيمانده را به پشت جبهه گسيل می داشت.

 بعد از ظهر همان روز توانستم حدود 1 كيلومتر جاده را از گردنه حسن آباد به سمت اسلام آباد پیاده و انفرادی طی كنم. در نقطه ای  مابين دو قريه،  به كمين ديگری برخوردم که اكثر نفرات ما در لحظات اوليه برخورد با كمين،  كشته شده بودند. خودروها در وسط جاده بهم تصادم کرده و نیروهای رژیم از بالای يال چپ، جاده و خودروها و سرنشينانشان را با سلاح های سبك و نيمه سنگين، هدف قرار می دادند.

      حدود 100نفری كه در آن كمين گرفتار شدند، بجز 10 نفر بقيه زنده  نبودند. چندين  نفر نيز در آتش داخل خودروها سوخته بودند. با مشكل خودم را پايين يال، همان سمتی كه نيروهای رژيم  وسط جاده را شليك می كردند، رساندم. آنجا نقطه كور و امنی بود. در حالی كه پشتم را  به يك ديوار خاكی، چسبانده بودم، كز كرده و زل زده اطرافم را خيره شدم. از بازوی راستم خون جاری بود و سومين روز جنگ بود كه گرسنگی را تحمل می كردم. شانس زنده ماندن ناچيز بود. افرادی در برخورد با آن صحنه فجيع  و نابرابر، انتحاركرده بودند. تقريباً دو مورد انتحار جمعی را در اطرافم می ديدم، كسانی كه شكم هايشان جرخورده و روده هايشان بيرون ريخته و انگشتان دستشان قطع بود. اطرافم  پر از اجساد متلاشی شده و دو تن مجروح سخت نيز مابين شان افتاده بود. يكی از آن ها زن جوانی بود، مدام ناله می کرد و آب می خواست. پس ازچند بار كه از قمقمه ام  به او آب دادم، او دوباره اصرار كرد بايد „نارنج“ ام در دستم باشد. به او سفارش كردم  تا لحظه ای كه دشمن بالای سرش نرسيد از كشيدن ضامن نارنجك، خودداری كند. آن زن احتمالاً از اروپا آمده بود چون در مواجهه با هوای داغ، پوست صورت و لب هايش سوخته و تركيده بود. گرچه درآن نقطه 150كيلومتر داخل خاك ايران بوديم، او را دلجويی و اميد می دادم  تا زنده بماند، شايد نيروهای كمكی به دادمان برسند. از چهره و صدای لرزان و مقطع آن زن، تشويش و اضطراب را می فهميدم، او می خواست زنده بماند.

      دومين مجروح سخت كه  به پشت روی خاك داغ خوابيده  بود، رحيم حاج سيدجوادی، فرمانده ای كه استخوان پای راستش گلوله خورده و شكسته بود. رحيم چون كوهی فروريخته را ميمانست، نه می غريد و نه می ناليد. در نكّاهش می فهميدم  او از فرط  درد و خشم بخود می پيچد، اما رحيم درد و ضعف و كين خود را بروز نمی داد. با وجود اينكه فقط  دست چپم كار می كرد، با دستمال جيبی كهنه ای كه از رحيم گرفتم، به كمك دست چپ و دندانم، توانستم ساق پای راستش را ببندم. در حينی كه مشغول بودم،  جوانی بالای سرم رسيد. لحظه اول او را شناختم. تقی، اهل قزوين و همشهری رحيم بود و او بمن گفت، ديگر لازم نيست تو اينجا باشی،  من خودم  مواظب „كاك رحيم“ هستم. پس از اينكه خيالم از بابت رحيم راحت شد دوباره به جای اول كه امن تر بود برگشتم و سعی كردم موضوع رابطه صميمی و عاطفی رحيم و تقی، را بخاطر آورم.

   پس از دقايقی كه با خود كلنجار رفتم، بالاخره فهميدم تقی به چه علت دلسوز رحيم شد و خطر مراقبت از او را تقبل كرد. اوايل سال 1365  در پايگاه غيور در سليمانيه، بخش نظامی ـ ارتباطات کار می کردم. تقی در آنجا به يكباره مشكل و مسئـله پيدا كرد و اصرار ورزيد حتماً بايد به داخل ايران برگردد. از جلال منتظمی فرمانده تا ديگران، جملكّی طبق رسم و قانون، تقی را تكفير و بی حرمتی كرده و از خروجش ممانعت بعمل آوردند. تنها فرديكه در آن شرايط بحران روحی تقی، او را دلجويی و كمك می كرد، رحيم بود. بالاخره تقی در بهار سال 1365، موفق به خروج از سازمان و از مرزعراق تا به شهر قزوين را مخفيانه و پياده طی كرد. او وقتی كه به زادگاه خود رسيد، فهميد معشوقه اش عهد خود را زير پا گذاشته و جفا كرده، شوكه و نا اميد شد. چون تقی بخاطر وصال معشوقش، متحمل خطرات سفر دور شده بود. سپس او مأيوسانه راه رفته را به پاس دوستی و جوانمردی رحيم، دوباره بازگشت و وارد سازمان شد. سرانجام پس از دو سال و نيم، دوباره آندو همديگر را ديدند. اما، اينبار قضيه عكس بود و اين رحيم فرمانده بود كه از آن جوان ساده لوح و رقيق القلب قزوينی، كمك و مساعدت می طلبيد. براستی كه بسياری از انسان ها گمان دارند بايد هر چه بيشتر دل شكست و تنها به فکر خود بود، چون دنيای سياست زده كنونی، هيچ نقطه تلاقی انسانی و عاطفی باقی ندارد.

      طی چند ساعتی كه در آن محيط سراسر مضطرب و غم انگيز و مملو از اجساد كشته ها و انتحاركرده ها، بسر بردم سعی كردم بخود قوت قلب دهم و از حداقل توانی كه برايم باقی بود، از نيرو و انرژی ام، استفاده كنم.

در آن حين بر اثرضعف و خون ريزی از دستم، سرم گيج رفت و از حال رفتم.  در اثر دست اندازها و تكان های خودرو، وقتي به هوش آمدم  داخل يك خودروی نظامی حامل سلاح 106 بودم. پرويز، يكي از فرماندهان لشكر11، توانسته بود 5 تن از ما را از كمين نجات دهد.

      در مجموع افرادی كه در كمين نيروهای تازه نفس قوای ایرانی گرفتار می شدند، بيشتر از 5% شانس زنده ماندن را نداشتند. افراد ما اجازه نداشتند در هيچ مهلكه ای انتظار نيروهای كمكی را داشته باشند. در هنگام عقب نشينی، هر فرد به تنهايی مسئـول انتقال خود به پشت جبهه بود. هيچ سازماندهی، طرح و نقشه قبلی برای عقب نشينی نيروها وجود نداشت. آنطوركه شاهد جنگ طی 72 ساعت در عمق 150 كيلومتری خاك ايران بودم، جنگ فروغ جاويدان، از ناشيانه ترين و  مهيب ترين  جنگ های ايرانيان بود.

جنون جنگی

      در جنگ فروغ جاويدان، هر دو طرف دعوا در مواجهه با صحنه های شكننده و انتقام جويانه، دچار جنون جنگی بودند. هر دو طرف اسير خود را می كشتند. البته ما سربازان و ارتشيان را آزاد می كرديم، ولی اسرای ديگر كشته می شدند. يكی از نمونه ها در پايگاه بسيج كرند بود. فرماندهی آنجا را فردی به نام „منصور“ داشت.  در صحن پايگاه قريب به 30 تن از بسيجي ها با سن ميانكّين 15 تا 20 سال، چشم بسته  رو به ديوار و كف زمين نشسته بودند. در پشت جبهه يكی گفت، همگی آنان تيرخلاص خوردند. آن اسيری هم كه در يال های چهارزبر برايمان بصورت قراردادی  كار می كرد تا آزاد شود، او را هم هنگام عقب نشينی كشتند. يكی از قسمت ها، پاسداری را اسير كردند، فرمانده قسمت از پاسدار اسير خواست تا „مرگ برخمينی“ بگويد و آزاد شود، ولی آن پاسدار با جسارت „مرگ بر رجوی“ گفت. فرمانده آن قسمت كه از مردان قديمی سازمان بود، بخاطر جسارت و صراحت كلام آن پاسدار، دستور آزادی اش را داد. پاسدار راه افتاد، چند قدمی دور نشده بود كه رزمنده مجاهدی از پشت سر او را به رگبار مسلسل بست و كشت.

تلفات جنگ فروغ جاويدان

      سازمان مدعي شد در آن مصاف نا برابر، ضمن پيروزی بر دشمن، توانستيم از بين 200 هزار تن از نيروهای رژيم كه به جبهه گسيل شده بودند، 55 هزار تن را نابود و به خاك هلاكت افكنيم.  اما صحنه جنگ گواه اين آمار نبود، چون يكی از مراكز مهم آتش ها و لاشه ها در اطراف كارخانه قند ـ واقع در 200 متری تنگه چهارزبرـ  طوريكه هر 5 متر يك جسد بيجان افتاده بود، در آنجا اكثر كشته ها خودی بودند. ضمناً 3 فروند هواپيماهای جنگی رژیم ایران سقوط كرده بودند. در طرف ما بجز تعدادی محدود و اندك خودروی حمل نفر، بقيه خودروهای نظامی كه 600 دستگاه بودند، منهدم و در ميان آنها تعدادی خودروی ضد شورش(كاسكاول) نيز وجود داشت. آمار سلاح هايی كه در جنگ فروغ جاویدان با خود حمل می كرديم قريب به 20 هزار قبضه سلاح سبك و نيمه سنگين بودند كه  فقط  در حين عقب نشينی حداكثر 5 هزار قبضه سلاح سبك و انفرادی، به پشت جبهه آورديم. از نيروهای ما 1304 تن كشته و اسير و مفقود، و 900 تن زخمی شديد داشتيم. نيمی از نيروهای باقيمانده ما كه اسير جنگی و يا از خارج آمده بودند، بدليل شرايط اسفبار جنگی و اوضاع نابسامان، از دورخارج شدند و آنچه كه برايمان باقی ماند، همان 2000 نفر بيشتر نبودند. تعدادی فرمانده بويژه افرای كه قبلاً RPG خورده(خلع رده بودند) و بصورت عضو تيم در جنگ شركت داشتند، در شمار كشته شده ها بودند.

جمع بندی عمليات فروغ جاويدان

      عملیات جمع بندی به علت از هم گسیختگی نیروها و زخم و مرگ و فرار، طی روزهای اول ابتدا در قسمت های کوچکتر بر پا شد. با آن که در محور نهم و تحت فرماندهی مهدی افتخاری موقتاً سازماندهی شده بودم و هنوز زخم هایی در ناحیه پا و دست، داشتم و زخم ها عفونت کرده بود با این حال وقتی مهدی افتخاری نیروهای باقیمانده قسمت را صدا زد تا در موارد عملیات از آنها بازپرسی کند احتمالاً اولین نفر بودم وقتی وارد اتاق مهدی افتخاری شدم او شدیداً آشفته و مضطرب بود و تنها سئوالی که از من کرد این که آیا من حسین مرادی با نام مستعار اقبال، را در حین عقب نشینی دیدم یا نه؟ وقتی پاسخ منفی دادم، بعداً فهمیدم که مهدی افتخاری این سئوال را از مابقی جان به در برده ها نیز کرده است. اقبال احتمالاً یکی از فرماندهان و فرمانده گردان بود که مهدی افتخاری از مفقود شدنش سخت نگران بود. با آن که سال ها از نزدیک با مهدی افتخاری کار کردم کمی با روحیاتش آشنایی داشتم. او انسانی با صلابت و تودار بود، اما در مواقع بروز حادثه قاطی می کرد. با این وجود، جمع بندی اصلی عملیات چند روز بعد آغاز شد.

پس از 12 روز از خاتمه جنگ، در 18 مردادماه سال 1367، نشست جمع بندی بزرگ تر در قرارگاه اشرف در عراق بر پا شد. همه نشانه ها و عوامل ناشی از جنگ فروغ جاویدان، گويای شكست ما در راه بازگشودن دروازه های  تهران بودند. علاوه بر مجموعه كشته شده ها و مجروحين، قوای روحی مابقی نيروها ضعيف و متلاشی بود.

      در همان گرماگرم كارزار، مسعود رجوی، نشست جمع بندی عمليات „فروغ جاويدان“ را  با حضور همه در قرارگاه اشرف برگزار كرد. او در آن جمع بندی مثل هر وقت عمليات قريب الوقوع سرنگونی را يادآور شد. همچنين از شكست سياسی ـ نظامی رژيم ایران در عمليات فروغ جاویدان، آيات و نشانه آورد و در مقابل،  پيروزی ارتش آزادی بخش را توضيح داد. مسعود رجوی سپس در جهت توجيه گفته هايش، مهدی ابريشم چی را بلند كرد، و او گفت: „ما پس از بيرون آمدن از جنگ، توانستيم هزار بار قويتر شويم“. مسعود رجوی و ديگر فرماندهان همه حقانيت و صراحت كلام ابریشم چی را تأئـيد كردند.  يكی از نيروهای پايين به نام فرزاد كه نمی توانست گفتار ابریشم چی را قورت دهد، با جسارت بلند شد و گفت: „در جنگ فروغ كيفی ترين نفرات ما كشته شدند، در عمليات بعدی نيز عنداللزوم بايست با نيرو بجنگيم“. بعد از آن، فرزاد را از تشكيلات بيرون كردند.

   مجموعه اين نشست، در اصل در باب ضرورت انجام عمليات فروغ جاويدان بود. مسعود رجوی در سرتاسر آن نشست که چند شب به طول انجامید، فاكت ها و اسنادی را از محافل خبری و مطبوعات رژيم ایران برشمرد كه ما با رفتن هر دو پا وارد ميدان جنگ، توانسته ايم „ميز ليبرال ها“ را بر هم بزنيم. او خاطرنشان كرد كه آیت الله خمينی پس از شكست در جنگ و سركشيدن جام زهر، برای كنترل اوضاع ملتهب سياسی، می بايست دوباره دست به دامن ليبرال ها می شد، و اگر دولت جديد بازرگان اين بار روی كار می آمد و شروع به رفرم سياسی می كرد، اولين سئـوالی كه آنان و مردم از ما می كردند اين بود كه، „شما در كشور دشمن ما در عراق چه می كرديد!؟ همين سئوال می توانست برای يك دوره تاريخی ما را بسوزاند و از دور خارج كند“.

   مسعود رجوی در ادامه گفتارش، پيروزی و شكست را قدری تفكيك كرد، یيروزی را غيرمستقيم سهم خود و شكست را نيز سهم ما و مردم دانست. سهم مردم اين بود كه در حين جنگ از شهرها و مناطق مسكوني فرار كرده  و جاده های تردد ما مملو از ترافيك و هجوم مردمی بود كه در حال فرار بودند. مسعود رجوی سپس يادآور شد، در عمليات سرنگونی بعدی، ترحم و دلسوزی و تحمل ترافيك در جاده ها حركت ما را كند می كند، در جنگ بايد اينگونه موانع را كنار زد.  او همچنين از فداكاری و ايثار بی حد و مرز شهداء ياد كرد و زنده ها را سرزنش کرد. او برای دلجویی از زنده ها و قدردانی از شهداء، با رغبت اضافه کرد که این بار پس از فتح تهران ماهیدشت را به زیارتگاه مردم ایران بدل خواهد کرد.

 سهمیه شکست ما این بود، از نقطه رهبری انگیزه ایدئولوژیک نگرفته و با دل و جان نجنگیده بودیم. مسعود رجوی همچنین اضافه کرد، شما به فکر همسران خود بوده و در مقابل کمیت و جنگ افزار دشمن مرعوب شده و از منافع رهبری نچیده بودید و اگر تعادل قوایی نجنگیده و از رهبری انگیزه می گرفتید، پیروزی شما حتمی بود.

   در واقع او می خوب دانست هر كه از مهلكه جنگ فروغ جاویدان زنده باز گشت، در جايی قصور داشت و با چنگ و دندان نجنگيد. چونكه عباس(صمد نظری) که در بخش شناسايی فعالیت داشت، در همان نشست جمع بندی تعريف كرد، „40 نفر از اسيران جنگی در حين جنگ، تحت امر من بودند. خواستم به كمك آنان تپه ای را تصرف و از آن حفاظت كنم، ولی كسی جرئـت بالا رفتن از يال كوه را نداشت، ناچار شدم زير پای نفرات، با مسلسل شليك كنم تا آنها را به صعود از يال كوه وا دارم“.

      با آنچه كه مسعود رجوی در هنگام نشست جمع بندی گفت، مدتها بعد رگه های حقارت و خود كم بينی در ما كار می كرد، چون هر كدام، در صحنه جنگ چندين انتحار فردی و جمعی ديده بوديم. انتحاری كه برای بانيان و باعثان جنگ نبود، برای آنان كه در پشت جبهه فرمان صادر كرده بودند، نبود. انتحار برای آن زن جوانی بود كه در بالاترين قله چهارزبر در جنگ تن به تن، خود را فدای مردم كرد!  انتحار برای آن دو دلداده ای بود كه خود را فدای عشق كردند!  انتحار برای تقی، آن جوان بی غل وغش قزوينی بود كه خود را فدای دوستی با رحيم كرد! انتحار برای ساسان، وقتی به او فرمان عقب نشينی رسيد، گفت تا آخرين زنده و مجروح را پشت جبهه نفرستم خود بر نخواهم گشت و او خود را فدای نيروهای خود كرد!

     سرانجام مسعود رجوی در پيام راديويی، نتيجه عمليات فروغ جاويدان را به ما و خلق قهرمان ايران تبريك و تهنيت گفت.  همچنين در 30 مرداد همان سال، هزاران تن از ايرانيان پشت جبهه  و مقيم در فرانسه، انگلستان، آلمان، سوئـيس، ايتاليا، بلژيك، هلند، يونان، در حمايت و ستايش از عمليات پيروزمند فروغ جاويدان مراسم  باشكوه بر پا كردند!

هزار تن براي سرنگونی كفايت می كند

     در سازماندهی بعد از عمليات فروغ جاویدان كه سراسيمه انجام می گرفت تا جنگ سرنگونی آتی قريب الوقوع جلوه داده شود، همچنان در لشگر نظامی بودم. روزی در يك گزارش مفصل و تشريحی به فرمانده لشگر(كاك جعفر ) نوشتم:  „بنا بر آنچه گفته می شود رژيم ايران در منتهای ضعف و لجام گسيختگی و فروپاشی قراردارد، ما می توانيم با يك نقشه نظامی جديد به استعداد نيرويي 1000 نفر، سلاح های نيمه سنگين، با سبك و متد ديگری تهران را تصرف كنيم“.

 در آن پيشنهادم عليرغم خام خيالی و بسته بودن مرزها، شيوه جنگ، سازماندهی نفرات، سلاح ها، آموزش و آرايش جنگی را به تفصيل شرح دادم. از آنجا كه در بطن پيشنهادم شكست عمليات گذشته، طراح اصلی، و فرماندهی نظامی آن جنگ زير سئـوال می رفت، پس از يك هفته، از يگان نظامی به قسمت شناسايی واقع در شهرقرنه (جنوب عراق)،  منتقل شدم.

چه كسانی ناكام شدند

      همانطور كه آورده شد، قبل ازعمليات فروغ جاویدان، تعدادی از نيروها را با عجله به ازدواج هم درآوردند كه در حين جنگ، كّاهاً يك يا دو طرف كشته شده بودند. ولی از ميان آنان كه بيوه ماندند، بعداً در نشستی جمعی با مسئـوليت مهدی ابريشم چی، شركت كردند تا پس از كار توضيحی و دلداری  برای بازماندگان آن حادثه ظفرنمون! نامی خلق شود. نفرات حاضر در آن نشست ناگزير شدند دست پيش بگيرند و در پاسخ سئـوال مهدی ابریشمچی، القابی برای آن مصيبت انتخاب نمايند. بالاخره، پس از ساعاتی شور و مشورت، واژه „ناكام“ انتخاب شد. چون بعضی از زوجين پس از ازدواج حتی نتوانسته بودند يك شب را با هم باشند و، زين سبب „ناكام“ خوانده شدند.

دورِ ازدواجهای جديد

      هميشه بعد از جنگ ها اگر تلفات جنگ زياد بود، ريزش نيرو نيز افزايش می يافت. بدين سبب، پس ازعمليات فروغ جاویدان، فضای ازدواج حاكم شد. بويژه افرادی كه همسران خود را در جنگ  از دست داده و ماتمزده بودند و پايشان لنگ می زد. درآن برهه از زمان، سازمان برای وادار كردن نفرات(زنان) به ازدواج مجدد، راههايی چون تشويق، توبيخ، رده، حذف رده، مسئـوليت، كارسنگين، و ديگر ترفندها را در مورد آنان اجرا كرد تا در اسرع وقت زنان بيوه  به ازدواج تن دهند.

تنگه چهارزبر ـ تنگه توحيد

      هنوز زخم ها وجراحت های جنگ التيام نيافته و هنوز اذهان ما مردد و سنگين بود بالاخره عمليات فروغ جاویدان كه هدفش رسيدن به تهران بود با آنهمه تلفات سنگين و كمرشكن، آيا پيروزی شگرفی بدست آمد؟ و هنوز كسی به مرحله شكست نرسيده بود كه مسعود رجوی در همان اوانِ ترديد و ضعف قوای روحی افراد „خرده انقلاب ايدئـولوژيك“ ديگری به راه انداخت و نام آنرا „تنگه و توحيد“ گذاشت. او از همه بازخواست کرد و طلبكار شد، اينكه شما چه نوع جنگی را پيش برديد؟ آيا در ميدان جنگ تعادل قوايی فكركرديد؟ و اصل و بنا را در ميدان جنگ بر اساس كميت و جنگ افزار خود در مقابل كميت نيرو و جنگ افزار دشمن، قرار داديد؟ او سپس تعدادی را در آن نشست بلند كرد و آنان اعتراف به گناه كردند كه آری، در ميدان جنگ، با معيار تعادل قوايی وارد  شديم  و اگرغيراز اين بود معادله جنگ اساساً فرق می كرد.

      مسعود رجوی سپس افزود، اگر شما می توانستيد كيفيت ايدئـولوژيكی خود را در جنگ بكار گيريد و از نقطه رهبری بهره گيريد و مسلح به انديشه توحيدی می بوديد، حتماً می توانستيد از „تنگه چهارزبر“ عبوركنيد. او باز هم كسانی را بلند كرد و آنها گفتند، اگر ما مادی عمل نمی كرديم و در مقابل كميت دشمن مرعوب نمی شديم، به انديشه توحيدی مسلح بوديم، حتماً از تنگه چهارزبر، كه تنگه ی بن بست ذهنی ما بود، عبور كرده و پيروز می شديم.

مرگ آیت الله خميني

      14خرداد ماه سال 1368، صبح روزی كه با گروه كوچكی شهر قرنه  و پايگاه ذوالانوار را بطرف مرز خرمشهر ترك می كرديم، خبر مرگ آیت الله خمينی رسيد. دستور لغو مأموريت ما و بازگشت به پادگان اشرف را از طریق بیسیم صادركردند. ما نيز سريعاً به سمت بغداد حركت كرديم. در قرارگاه، همه لشگرها حالت آماده باش صد در صد را داشتند. باز هم هلهله و فضای سرنگونی دشمن، در پادگان حاكم بود. بالاخره دوران طولانی انتظار و بی تابی بسر رسيده و قرار بود كه ضربه نهايی بر كالبد و بدون سرِ رژيم فرود آيد و قدرت از آن ما باشد.

      تقريباً از سال 1360، خط „مرگ خميني“ صادر شده بود. و تبليغات و تحليل سازمان به نيروها اين بود كه عدم پيروزی، يكی بدليل ادامه جنگ ايران و عراق است،  و اگر جنگ تمام  شود رژيم ایران هيچ بهانه و مستمسكی برای سركوب آزادي ها، مردم و نيروها نخواهد داشت. بدين سبب، شعار سياسی سازمان „صلح“ بود.  دومين تحليل اين بود كه اگر رژيم توانسته است ادامه حيات دهد، بدليل بودن خمينی در رأس هرم است. هر زمان خمينی بميرد، ديگرسنگ روی سنگ باقی نخواهد ماند.  و هر فرد مجاهد در هركجا كه باشد، هر سلاحی داشته باشد، بايد بی امان و با حداكثر توان به مقابله با رژيم قيام كند. و نگذاريد تا نيروهای ديگر به ميدان آمده  و از خلاء قدرت به نفع خود استفاده كنند. سازمان می گفت، خمينی،  طلسم بزرگ است، اگر طلسم بشكند ما برنده ايم  و اگر او بميرد، بقايایش به جان هم افتاده و دوام نخواهند آورد. بنا بر داده های قبلی، همه با قوت قلب و آمادگی ذهنی، با تمام قوا دست به تهيه مقدمات عمليات سرنگونی، و به كاری مشغول بوديم. يك هفته از آن لحظات پر تشويش و دلهره گذشت، دقيقاً فضای آماده باش و آماده سازی مانند هفته قبل از عمليات فروغ جاويدان بود كه،

بگذاريد دشمن به خواب برود

 مسعود رجوی، دوباره به ميدان آمد و نشست عمومی  بر پا كرد.  غوغا و شادمانی و كف و دف شروع شد. جملگی گمان می كرديم آن نشست توجيهی، برای دميدن انگيزه های ايدئـولوژيك به روح نيروهای منتظر و آماده و بی طاقت است. اما رجوی در آن نشست، وعده قديمی خود را پس گرفت و در توضيح ادامه داد:

 „اگر حال بخواهيم تهاجم به سرنگونی دشمن كنيم، پيروزی از آن ماست. اما چون دشمن نيز بيدار است، و طبق اخبار و اطلاعات بدست آمده، دشمن از ترس ارتش آزاديبخش در آماده باش صد در صد بسر می برد، شايد در اين جنگ ما تلفات بدهيم. در حالی كه ما مترصد فرصت طلايی هستيم تا هر چه بيشتر خون ذخيره كنيم. چند روزی صبرمی كنيم تا رژيم اين آمادگی و بحران و التهاب پس از مرگ خمينی را از سر بگذراند، دوباره  بخواب برود و تا ما سر فرصتی بتوانيم دشمن را در خواب غافلگير كنيم…“.

„پایان“