خاطره اى از زندگى در تشكيلات رجوى

خاطره اى از زندگى در تشكيلات رجوى

خاطره اى از زندگى در تشكيلات رجوى

عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 31.07.2017

در سال ١٣٧٧ در يك نشست عمومى در قرارگاه باقرزاده توسط مسعود و مريم رجوى سال آمادگى سرنگونى اعلام شد و ميبايد تمام بدنه تشكيلات وارد آماده سازى و آموزش آن شود. اين پروژه آماده سازى براى سرنگونى “ آ ٧٧ “ نامگذارى كردند.

كه خود يك مطلب جداگانه ميطلبد و فعلا قصدم از نوشتن يك خاطره است كه براى خودم در اين دوره اتفاق افتاد.

بعد از اتمام نشست عمومى مراكز به قرارگاه اشرف برگشتند و آموزشها و آماده سازيها شروع شد يكانها وارد آموزشهاى مربوطه شدند و حول  عملياتهاى داخله آموزش ميديدند. من در يكان مهندسى مركز ١١ بودم و فرمانده مركز زهره قائمى بود همه وارد آموزش واحدهاى عملياتى شدند چون من در يكان مهندسى پشتيبانى بودم  كارهاى يوميه يكان و مركز انجام ميدادم تا جايى كه فشار كار روى من خيلى زياد شد و از فرط فشار كار و كم خوابى متناقض شده بودم. در أصل كار پشتيبانى كل  مركز روى دوش چند نفر افتاده بود كه من يكى از آنها بودم.

يك روز در نشست عمليات جارى همين تناقض را در يك فاكت خواندم كه با واكنش تند و  فحاشى و پرده درى اوباش و چماق به دستان رجوى حاضر در نشست  همراه بود، بصورتى كه اين نشست عمليات جارى به نشست ديگ براى من تبديل شد و تقريبا چهار ساعت ادامه پيدا كرد و تمام مسئولين مركز به اين نشست آمده بودند و بر سر من نعره و داد و فرياد ميكشيدند. حرفشان اين بود كه من نبايد در اين مرحله حساس كه رهبرى فاز „آ ٧٧“ اعلام كرده  چنين تناقضى بيرون بدهم و استدلال آنها اين بود كه من مانع در اين مسير  ايجاد ميكنم و خائن در درون تشكيلات هستم.

من هم واقعا از اين همه  ظلم و فشار و ريا و دروغ  و از اين حرف مسئول نشست به سيم آخر زدم و گفتم اگر به خاطر يك تناقض واقعى مطرح كردن متهم ميشوم كه كار دشمن در درون تشكيلات ميكنم و خائن هستم من هم ديگر نميخواهم اينجا بمانم و هر كارى ميخواهيد به سرم بياوريد من حاضر هستم اما ديگر من ماندنى نيستم. اين حرف من آتشى روى خرمن بود و يكباره فريادها بالا رفت و ضربه ها بود كه روى بدن خود احساس ميكردم و از فشارى كه داشتم تحمل ميكردم مرگم را از خدا ميخواستم. در نهايت كه نتوانستند مقاومت من را بشكنند نشست را تمام كردند و من را به بنگالى بردند و در را از پشت رويم قفل كردند، نصف شب بود كه در باز شد و يكى از مسئولين خواهر گفت خواهر زهره باهات كار دارد الان بلند شو آنجا برويم.

حدس زدم و برايم روشن بود كه زهره ميخواهد مرا تطميع كند لذا تصميم گرفتم كه مطلق از خواسته ام كوتاه نيايم حتى با وجود احتمال زياد سربه نيست شدنم ولى از اين جهنم خلاص شوم. وقتى وارد اتاق زهره شدم تنها پشت ميز نشسته بود  از روى صندلى بلند شد و با خنده به من تعارف كرد كه روى صندلى نزديك خودش بنشينم، انگار كه اتفاق خاصى نيفتاده بود اما من چنان زير فشار بودم كه لب هايم كاملا خشك و ناى جواب دادن نداشتم و روى صندلى جلوى خودش نشستم بلافاصله در باز شد و دفتر دارش با يك سينى كه دو تا استكان چاى و هر كدام دو دانه شكولات كنار آنها بود داخل شد و ابتدا جلوى من گذاشت، شكولاتى كه اين همه مدت در تشكيلات به چشم نديده بودم.

زهره تعارف ميكرد كه چاى بخورم تا سرد نشود اما من اصلا تمايلم در خوردن چاى نبود تا چندين بار اصرار اول بدون شكولات كمى چاى نوشيدم اما باز گفت شكولات را با چاى بخور و با اصرار مجبور شدم شكولات را در دهان بگذارم، اين شكولات اينقدر خوشمزه بود كه معجزه كرد و تونستم سرم را بالا كنم، زهره هم لبخندى زد و گفت ان يكى رو هم بخور ميدانم خوشمزه است. سپس شروع كرد به نصيحت كردن و اينكه تو بچه خواهر مريم هستى كسى جرأت حرف اينچنينى به شما را ندارد من يقه نرگس را گرفته ام( نركس فرمانده يگان مهندسى مركز بود كه من بهش وصل بودم) كه چرا گذاشته است در نشست افراد هر چى از دهنشان بيرون آمده گفته اند، من هم روى حرفم اصرار داشتم كه من ديگر نميخواهم اينجا بمانم.

 از او مخ خورى از من رد كردن، تا اينكه بهم گفت ببين عبدالكريم از نظر من تو يكى از بهترين نفرات خواهر مريم هستى و هيچ اغراقى در اين نميكنم بنابراين شما از اين پس گزارش هايت را مستقيم براى خودم بنويس و به خودم  بده، اگر من نبودم به دفترم بده كه وقتى ميام ميخوانم و سريعا جواب ميدهم. با اين گفته  كم كم ان مقاومت أوليه در من شكسته ميشد و روى حرف خودم ديگه اصرار نداشتم به من پيشنهاد كرد كه چند روز ديگر ميخواهم تو را به بصره بفرستم  اونجا خودم هستم،  تا ان وقت  به ماشين آلات خودتان رسيدگى كنيد كار ديگرى در برنامه شما نميگذارند.

لازم به يادآورى است كه هنوز قرارگاههاى مرزى نساخته بودند و مأمويتهاى راهگشايى كه انجام ميشد در منطقه مأموريت مركز ما كه بصره بود يك مجموعه اتاق در يك پادگان نظامى در روستايى نزديك منطقه „دير“ سازمان گرفته بود( بعدا صدام دو سوم همان پادگان به رجوى هديه داد كه به اسم قرارگاه حبيب نامگذارى و ساخته شد و بعداً سه مركز در آن مستقر شد و اصلى ترين قرارگاه جنوب بود) و نفوذ واحدهاى داخله و باز كردن ميدان مين به صورت محدود از آنجا انجام ميشد.

يك روز عصر روى بولدوزر در پاركينگ مهندسى مشغول كار بودم كه خواهرى آمد و گفت بيا زود اتاق خواهر زهره كارت دارد.

من هم بلافاصله لباس كار عوض كرده و به اتاق زهره رفتم و سلام كردم سر پا گفت  كه آماده شو فردا صبح زود با اكيپ مركز ده به فرماندهى خواهر رؤيا به بصره ميرويد. من هم فردا صبح با اكيپ ياد شده به بصره رفتم. آنجا مسئوليت پخت غذاى كل نفرات به من سپرده شد امكانات بسيار كم و در يك اتاق معمولى پخت غذا براى تقريبا پنجاه نفر مشكل بود  هوا هم بسيار گرم بود در طول روز چند بار به خاطر خيس شدن لباس بايد تعويض لباس ميداشتم  براى آماده سازى و كمك آشپزى يكى از خواهران عضو  داده بودند كه او از من متناقض تر بود و از فشارى كه روى من بود بينهايت ناراحت ميشد أما ميترسيد كه با من رك سر اين موضوع صحبت كند و به قول مجاهدين محفل بزند. يك روز خيلى فشار بود أز صبح زود يكسره تا شب روى پخت غذا بودم  چون علاوه بر پخت روزانه، غذاى ضيافتى هم پختم. آنروز استاندار بصره دعوت شده بود براى نهار و بياد دارم كه چطور زنهايى كه به آنجا آورده بودند با حقارت جلوى مهمانان كلفتى كرده اما به برادران مجاهد كه ميرسيدند براى همه شير ميشدند.

 اين تناقضات و فشارها ته نداشت  و فشار رو به افرايش بود يك روز صبح كه زود براى پخت اقدام كردم و همه جز نگهبانها خواب بودند از سر و صداى ظروف آن خواهر كه كمك من بود از خواب بيدار شده و با ترس آمد و گفت خدا كنه كه يقه ام را نگيرند من بهش گفتم برو من تنها ميتوانم بعد از بيدارباش عمومى بيا اما قبول نكرد. در حين پخت غذا به من گفت ميدانى ديروز زهره و سهيلا شعبانى( سهيلا شعبانى فرمانده مقر بود و زهره قائمى فرمانده عملياتى واحدها) به من چى گفتند؟ من هم گفتم بگو!

گفت كه مرا صدا زدند و از شما تعريف  كردند كه خيلى آدم سخت كوش هستى و به من گفتند هيچ محدوديتى ندارى در كمك كردن به او، بعد ادامه داد خيلى ميترسم گفتم چرا!؟ جواب داد در اشرف زياد به من سخت ميگرفتند و گير ميدادند كه با برادران سلام عليك  نداشته باشم، سر اينكه با فلانى صحبت كوتاهى داشتم به من تهمت زدن كه با او ارتباط نامشروع دارى و برايم ديگ گذاشتند و خيلى اذيتم كردند و خيلى محدوديت برايم گذاشتند به صورتى كه اصلا نميگذارند حتى پدرم را ببينم ميترسم بلايى سرم بياورند. الان هم كه سهيلا و زهره اين حرف را به من زدند فكر كنم ميخواهند من با شما گرم بگيرم و مجدداً تهمت و افترا شروع كنند و سپس تعهد و سرسپارى و ذليل شدن جلوى دستشان. به من گفت مواظب خودت باش توى تله اينها گير نيفتى. در ادامه از وضعيت خودش گفت كه با تشكيلات سر سازگارى ندارم و چندين بار نشستهاى سنگينى برايم  ترتيب داده و تهمت هاى ناروا به من  زده اند من ميخواهم از سازمان بروم بيرون اما ميترسم به خودشان بگويم سربه نيست ميكنند راه فرار هم بلد نيستم به من پيش نهاد فرار داد اما من بهش گفتم اين حرف را پيش من زدى به كس ديگرى نگوئى چون با جان خودت بازى ميكنى. در واقع من خودم دنبال راه چاره اى بودم و نميدانستم چكار كنم او از من كمك ميخواست. در ادامه گفت اين شش ماه است نذاشتن با پدرم حرف بزنم و زد زير گريه!

نميدانم چه بويى برده بودند كه دو روز بعد همين خواهر را به اشرف برگرداندند و يك هفته نگذشته بود كه خبر مرگش شنيدم. صحنه اى براى اين درست كرده بودند كه به گشتنش منجر شود. جريان اين بود كه براى حفاظت زمينهاى اطراف قرارگاه اشرف يك اكيپ سه نفره خواهران بهمراه دو اكيپ خودرو از حفاظت اشرف به منطقه حمرين و فرودگاه ميفرستند تأمين جاده قره تپه و منصوريه، اين خانم را راننده يك جيب بى كى سى دار ميكنند در صورتى كه دست فرمان اين خانم اصلا خوب نبود و براى چنين مأمويتهايى معمولا بهترين راننده ها را انتخاب ميكردند اكيپ از سمت قره تپه به سمت منصوريه در حركت بودند و آخرين خودرو بوده، نرسيده به فرودگاه چپ ميكند و هر سه خواهر كشته ميشوند و رجوى روى اين جنايتش را پوشاند.

 باشد كه انتقام خون به ناحق ريخته تمام قربانيان رجوى هر چى زودتر او و دار و دسته اش را به خاك سياه بنشاند و آه اين مظلومان گريبانگيرش شود.

„پایان“