خلع سلاح فرقه مجاهدین خلق و تناقض گویی های بی پایان

خلع سلاح فرقه مجاهدین خلق و تناقض گویی های بی پایان

لینک به منبع

عادل اعظمی، نیم نگاه، 27.04.2017

خلع سلاح فرقه مجاهدین خلق و تناقض گویی های بی پایان

 عادل اعظمیمدتی است خبر ملاقات سناتور مک کین و اعتراض اعضاء سازمان مجاهدین خلق در تیرانا اینجا و آنجا شنیده می شود که مرا یاد روزهائی انداخت که آمریکائیها تازه وارد قرارگاه اشرف شده بودند. تقریبا همه متناقض بودیم ولی تعدادی از ما از بس فشار زیاد بود بیرون می ریختند و در نشست ها مطرح می کردند و اکثریت ما که می توان گفت همان اکثریت خاموش به درون می ریختیم و سکوت می کردیم. روزهائی که باید گروه گروه و یگان به یگان برای ملاقات با آمریکائی ها می رفتیم که موضوع اصلی گرفتن خون و DNA بود. آمریکائی ها در وسط سالن اجتماعات مستقر شده بودند. شیوه گرفتن DNA بدین صورت بود که با چیزی شبیه گوش پاک کن دهانمان را باز می کردند و مثل مجرم های حرفه ای از لای لثه هایمان بزاق بر می داشتند که بسیار تحقیر آمیز و زننده بود و تعدادی واقعا معترض بودند و حاضر نبودند برای این ملاقات بروند و از آنجا که خواهران مسئول حتی فرماندهان قرارگاه ها از لحاظ سیاسی به غایت خنگ و …  عقب مانده بودند و تنها هنرشان قرقره کردن بحث های ایدئولوژیک بود در برابر شرایط جدید کم آورده بودند و یادم هست در نشستهای قرارگاه تنها جوابشان به فاکتهای اعتراضی فقط این بود که باید بپذیریم چون برادر مسعود گفته، همین.

در همین رابطه نشست های سیاسی هفتگی را ان هفته قرار بود دو نفر از مسئولین (رده) بالای سازمان برگذار کنند و از قبل به همه ما اطلاع داده بودند که در وقت (مقرر) در سالن باشیم.

وارد سالن که شدم صندلی ها تقریبا پر بود چند خواهر ته سالن قدم می زدند و احمد واقف و اسدالله مثنی پشت میز روبروی همه نشسته بودند و با هم سر موضوعی صحبت می کردند رقیه هم گوشه ای در عقب سالن خیلی آهسته با مجید صحبت می کرد و گوئی تلاش می کرد سر موضوعی او را قانع کند. مجید یکی از معترضین وضع موجود بود و بارها (اعتراض خود را) بیان کرده بود.

ته سالن نشسته بودم و اوضاع را می پائیدم یک میکروفن وسط صندلی ها بود که چند نفر توی نوبت پشت آن ایستاده بودند. احمد واقف رو به رقیه کرد و گفت: خواهر رقیه ما شروع کنیم؟ بچه ها هم آمدند؟ رقیه صحبتش را با مجید قطع کرد و چند قدم جلو آمد و گفت: آره فقط یگانی که ماموریت بودند کمی دیرتر می آیند، دیر رسیدند، بچه های گشت هم دارند تعویض می کنند تا چند دقیقه می رسند. نفرات تند تند وارد می شدند و روی صندلی های آخر می نشستند، چند ردیف صندلی های جلو طبق معمول خالی بود.

احمد واقف گفت: آن ردیفهای آخر این جلو بنشینند این جلو خالی است ، نترسید عملیات جاری نیست که یکی دو نفر بلند شدند و در ردیف جلو نشستند و بقیه ترجیح دادند همان ردیف های آخر بشینند و زیاد در معرض دید نباشند.

بعد از لحظاتی احمد واقف خطاب به رقیه گفت: خواهر رقیه ما شروع می کنیم بچه ها هم می رسند و بعد گفت: خب بچه ها کسی موضوع نشست را می داند؟ کسی جواب نداند چند نفر زیر لب گفتند: سیاسی ، واقف گفت: آره ، نشست سیاسی هست ولی موضوع نشست چیه؟ چون موضوعات مختلف سیاسی داریم از اتفاقات منطقه ای و عراق گرفته تا جنگ گرگها و چند سره شدن رژیم تا اوضاع خاورمیانه اما موضوع امروز حضور آمریکائی ها هست در اشرف و … خط جدید ما خب … شما که پشت میکروفن هستید در این رابطه چه چیزی می خواهید بگوئید؟ بفرما

نفر اول رضا بود چون رقیه داشت نگاه می کرد و خواهر های دیگر، رضا تلاش کرده بود حتما اولین نفر باشد که نشان دهد در انقلاب خیلی پیشتاز است. رضا متظاهرترین نفر کل قرارگاه ما بود و همیشه تلاش می کرد نقش ذوب شده در انقلاب را بازی کند. گویا یک ماموریت موفق هم در تهران رفته بود و برگشته بود و این موضوع رضا را متفاوت می کرد و خود را یک سروگردن از همه بالاتر می دید.

رضا میکروفن را تنظیم کرد و شروع به صحبت کرد: اول می خواهم تشکر کنم از شما که این نشست را گذاشتید واقعا نیاز ما بود. چند شب پیش خوابی دیدم که خیلی روی من تاثیر گذاشت. خواب برادر مسعود را دیدم مثل اینکه کوهنوردی رفته بودیم راه پر پیچ و خم بود و برادر مسعود هی برمی گشت و به من می گفت رضا نیفتی، رضا پایت لیز نخورد پرت بشی پائین، رضا راهی نمانده، طاقت بیار و دستم را می گرفت و بالا می کشید تا اینکه از خواب پریدم ….
همانطور که سرم پائین بود نگاه بغل دستی ام کردم جواد هم یگانی ام بود او هم نگاهی به من کرد و هر دو زدیم زیر خنده ، در نشست های یگان هم همین داستان را داشتیم و تعریف خواب و قصه بافی.

رضا در حال صحبت بود واقعا شرم کردم که برادر (رجوی) چقدر به فکر ما است و نگران پرت شدن ما و من آشغال بی خاصیت چقدر جلوی خط و خطوط

احمد واقف در ادامه سخنان رضا گفت: درست است همین طور هست، ما همه به نوعی مجرم هستیم و فقط یک نفر دارد به سمت بالا می رود و ما همه داریم او را پایین می کشیم. و سپس نگاهی به رقیه انداخت که هنوز داشت با مجید کلنجار می رفت و بعد به بقیه نگاهی کرد که گویا مجید را ته سالن ندیده و گفت: راستی مجید کجاست؟ مجید صحبتش را با رقیه را قطع کرد و دستش را بلند کرد و به آرامی گفت: بله برادر من اینجا هستم احمد واقف گفت: بیا مجید ، بیا پشت میکروفن ، ببینیم کجای کار هستی و به شوخی ادامه داد چرا تو اینقدر خواهر رقیه را اذیت می کنی؟ چرا اینقدر چپ و راست می زنی؟! مجید هم با اکراه آمد و آخر صف ایستاد. احمد واقف گفت: نه بیا جلو ببینم حرف تو با ما چیه؟ مجید جلو صف پشت میکروفن رفت و با صدای گرفته ای گفت برادر من حرفی ندارم شما با من حرف دارید…

واقف : حرف نداری؟ خواهر رقیه و همه مسئولین را تو و چند نفر دیگه کلافه کردید خب حرفت را بزن ، ببینیم کجا هستی، گم شدی… گم نشدی… شنیدم برای ملاقات آمریکائی ها نرفتی؟
مجید محکم گفت: آره نرفتم…

البته خیلی از نفرات حاضر در نشست این موضوع را نمی دانستیم که (مجید) برای آزمایش DNA نرفته و آنجا فهمیدیم.
احمد ادامه داد: خوب چرا نرفتی؟ این جدا از هر بحث ایدئولوژیک یک دستور بود…

مجید سرش را پائین انداخت. احمد واقف ادامه داد: میدونی مجید خیلی از ما، من و خیلی های دیگر در زندانهای شاه بودیم سالها وقتی تو کلمه مبارزه را هنوز نشنیده بودی ما زندان بودیم ولی اولین نفرات مراجعه کننده برای آزمایشDNA ما بودیم ، من بودم برادر رحمان (عباس داوری) بود و بقیه …

مجید با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت: برادر برای من مهم نیست کی رفته کی نرفته ، من فکر می کنم اشتباه می کنیم من برای این کارها و خدمت به آمریکائی ها اینجا نیامده ام…

که ناگهان ولوله ای بین بچه ها افتاد و رضا که همان نزدیک نشسته بود بلند شد و داد زد: خجالت بکش مجید… میفهمی چی داری می گی؟ این خط برادر (رجوی) است… در این حین احمد واقف دستش را بلند کرد و همه را ساکت کرد و گفت: برادرها شما چیزی نگوئید، من برای همین اینجا هستم این نشست عملیات جاری یا نشست دیگ نیست حرفهایتان را در نشست های خودتان بزنید و خطاب به مجید گفت: خب مجید… چرا فکر می کنی خط غلط است؟ مجید باز سرش را پائین انداخت تلاش می کرد بر خودش مسلط شود دستهایش را از جلو توی هم قلاب کرده بود و کمی نوک انگشتانش می لرزید. احمد واقف هم می گفت این خط خط برادر هست تو بحث شاقول برادر را خوب نگرفتی مشکل تو آنجاست شاقول به ما میگه که ما فقط و فقط یک دشمن داریم و آن هم رژیم ایران هست من هم اگر با شاقول حرکت نکنم پرت می شوم ته دره شرایط سخت هست و دشوار ، هر چه بالاتر می رویم دره هم عمیق تر می شود و پرت شدن هم سخت تر، قبول داری این موضوع را یا نه؟ مجید نگاهی به جمع کرد و گفت: درسته برادر ولی شعارهای ما و آرمان های ما خیلی فراتر از اینها بود شعار ما جامعه بی طبقه توحیدی بود و هست که ماهیتا ضد امپریالیستی است شعار نفی استثمار و هم ضد امپریالیستی است، حتی انقلاب ما هم که شاخص ضد بورژوازی است ماهیتا ضد امپریالیستی است، من واقعا نمی دانم چه کار داریم می کنیم من فکر می کنم همه چیز یادمان رفته، از روزی که توی ارتفاعات قره تپه پرچم سفید روی تانکهایمان زدیم و لوله تانک ها را به عقب چرخاندیم احساس می کنم مردم ، دیگر وجود ندارم… تحت فشار هستم ،

همه حیرت زده به مجید نگاه می کردند خلاف نشست های معمول بود که باید همیشه تایید می کردیم و از کمبود ها و حفره های خودمان می گفتیم و خط را اثبات می کردیم، چند نفر باز می خواستند موضع بگیرند همهمه ای شد که احمد واقف باز دستش را بلند کرد و همه ساکت شدند و گفت: ادامه بده مجید. دیگه چه فکر می کنی؟ مجید آب دهانش را قورت داد کمی نگران بود نگاهی به بچه ها کرد و ادامه داد: حالا هم که داریم برای آنها (ارتش آمریکا) جشن و مراسم می گیریم. و دعوتشان می کنیم و برای آنها می رقصیم و برنامه اجرا می کنیم .. هفته پیش در پارک که جشن بود و آنها (نظامیان آمریکایی) هم آمده بودند صحنه ای دیدم که برایم سنگین بود، داشتم از دور نگاه می کردم یکی از خواهران میلیشیا با سینی برای آمریکائی ها که جلو نشسته بودند قهوه و شیرینی برد و آنها به خواهر نگاه کردند و چیزی با هم گفتند و زدند زیر خنده… به خدا سوختم برادر، مگر نسل اول ما سال ۵۴ همین ها را در خیابان به گلوله نمی بستند به کجا رسیدیم که …

با شنیدن حرفهای مجید صورت احمد واقف کاملا سرخ شد او در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بود حرف مجید را قطع کرد و گفت: ببین مجید تناقضات جایش اینجا نیست اتفاقا اینها تناقضات جیم و جنسی هستند و جایش در نشست غسل است … مجید گفت: کدام تناقض جیم و جنسی؟ برادر آنها به ناموس ما چشم چرانی کردن بعد من باید فاکتش را بنویسم… حداقل می شد یک برادر برایشان قهوه و شیرینی ببرد…

احمد واقف گفت: هیچ حرکتی در سازمان بی برنامه و سرخود نیست و هدفی پشت آن است که شاید من و تو ندانیم و موضوع را عوض کرد.

احمد واقف : خب حالا تو میگی خط اشتباه بوده راه حل تو چی بود؟ چه راهی را باید می رفتیم غیر از راهی که آمده ایم دو راه دیگر بیشتر نداشتیم یا باید همان اول با آمریکائی ها درگیر می شدیم یک جنگ ناخواسته و فکر می کنی توانش را داشتیم حتی یک ساعت دوام بیاوریم؟ و یا اینکه بعد از سقوط بغداد می زدیم و می رفتیم به سمت ایران ، درسته؟ راه دیگری بود؟

مجید: نه همینه

احمد واقف: خب ایران هم می رفتیم رژیم یک هفته قبل آماده باش داده بودند و آنها تا دندان مسلح لب مرز منتظر ما بودند تو می گوئی با پای خود می رفتیم قتلگاه؟ نه ، جواب بده چی فکر می کنی؟

مجید گفت: اگر جنگ با رژیم برای ما قتلگاه هست چرا ما این همه سال شعار سرنگونی دادیم همیشه می گفتیم منتظر فرصت هستیم برای رفتن به سمت ایران پس چی شد؟
احمد واقف: شعار سرنگونی سر جایش هست جدا از اینکه بتوانیم یا نتوانیم سلاح داشته باشیم یا نداشته باشیم شعار سرنگونی یک آرمان است و ربطی به موفقیت ما ندارد. ربطی به سلاح ندارد.

مجید سرش را تکان داد به تین معنا که حرف واقف را قبول ندارد و گفت: من یک سوال دارم به عنوان آخرین سوال ، احمد واقف گفت: بگو سوالت چیه؟

مجید ادامه داد : زمزمه ای بین نفرات هست که گویا آمریکائیها قرار است به ما سلاح بدهند، سوال من این است آیا ما به عنوان ارتش آزادیبخش با سلاح و تانک آمریکایی به ایران حمله می کنیم یا نه؟ یعنی با پشتیبانی آمریکا؟ احمد گفت: جواب سوال بسیار ساده است البته حمله می کنیم و البته که می پذیریم و دستشان را هم می بوسیم.

مجید دو دستش را بالا برد و با بغض گفت: برادر من نیستم من دیگر تمام شدم و از پشت میکروفون کنار رفت و در گوشه ای نشست. همه نفرات حیرت زده به هم نگاه می کردیم و اما مجید واقعا در آن نشست تمام شد و چند هفته بعد به خروجی قرارگاه اشرف رفت و بعدها صدها نفر از نفرات حاضر در قرارگاه اشرف یکی یکی و چندتا چندتا همانند مجید تمام شدند از تفکر فرقه ای و دروغ و در یوزگی و آرام آرام لبریز شدند از هوای زندگی ، انتخاب ، هویت فردی ، آزادی فکر ، اندیشه و عمل …. و از تشکیلات رجوی جدا شدند.

**