دیداری نزدیک از روستا و منزل خانواده جبار صبایی

منبع: انجمن نجات مرکز گیلان | یکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵چاپ چاپ

در دهه شصت جبار صبایی هنوزبه سن تکلیف برای ادای دین خدمت سربازی نرسیده بود که با اصرارخود به اتفاق شماری دیگرازدوستان وآشنایان خود ازروستای محروم سقی بون واقع در9 کیلومتری ماسوله برای مقابله با نیروهای متجاوزبعثی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد وبه نقل قول ازخانواده بسیارهم دردفع دشمن ازخاک میهن انگیزه داشت وخوشحال بود.
آقای زعفرصبایی ماسوله ازاعضای مرتبط با انجمن نجات گیلان درخصوص اسارت جبار گفتند: „والله برادرم جبارصبایی ماسوله 27 سال پیش به اسارت صدام و بعدش هم دریک معامله ننگین رجوی و صدام درفرقه رجوی اسیرشد وباورمی کنید درطی این سالیان من و خانواده ام حتی یکبار صدایش را ازپشت تلفن نشنیدیم ؟! یعنی چطور آدمها را مغزشویی میکنند که اجازه حتی یک تماس تلفنی به وی نمی دهند که مادرسالمند ومریض احوالش را از نگرانی در بیاورد. والله آنقدر مادرم نگران فرزندش بود که به ما فشارآورد که برویم عراق و اشرف . شاید که بتوانیم کاری کرده باشیم . لذا عید سال 1390 بود که به اتفاق مادرم به همین انجمن نجات آمدیم تا با سایرخانواده ها بتوانیم به عراق برویم وقتی شما وضعیت مادرم را دیدید فرمودید که نمیشود. آخرمادرشما خیلی مریض احوال هستند ومطلق توان راه رفتن ندارند چه برسد به اینکه بروند جلوی اسارتگاه اشرف با آنهمه فشار روحی و روانی که گماشته های رجوی برای خانواده های چشم انتظاردرآنجا اعمال میکنند . ماهم متقاعد شدیم که ازخیرش بگذریم. البته خیرآن بود که حرف شما را گوش کردیم ونرفتیم چونکه مادرم یکماه بعد کامل زمین گیرشدند والان درخانه فقط به درب خانه چشم دوختند شاید که جبار بیاید. همان ایام هم نامه برای برادرم نوشتم که درسایت نجات درج شده است انشاء الله که جبار عزیزمان خبردارشود ویک تصمیم قاطع بگیرد ونزد ما برگردد.“
جبار صباحی؛ ازدوری شما بسیار رنجورم. سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
آقا زعفر که مشغول توضیح دادن بودند دیدم پدرومادرروستایی محروم وچشم انتظاراین خانواده بزرگوارهرکدام عکسی ازعزیزشان دردست گرفتند وروبریم نشستند وبا یک دنیا غم واندوه با اشکهایشان با من ازدرد وفراغ گفتند. درادامه ابتدا پدرخانواده آقای یوسف صبایی وقتی توانست اشکهایش را کنترل کند گفت “ اول اینکه آقای پوراحمد ازشما ممنون ومتشکرم که به فکرما بودید وزحمت کشیدید به روستایمان صقی بون وبه منزل ما آمدین. همین که شما را دیدم یه حس زیبایی داشتم که انگاری جبارم را دیده باشم . من چه گناهی کردم که باید چیزی حدود 30 سال ازفرزندم به دورباشم . جبارفرزند ارشد ونان درآورخانواده بود. من که شغل وکسب وکارپردرآمدی نداشتم والان هم ندارم . توی همین روستا چند راس گاودارم وبس . جبارکه رفت خیلی ضربه خوردم بیشترهم ضربه روحی بود چونکه انتظارداشتیم روزی درتبادل اسرا خلاصه جبارمی آید ولی آن روزگاران چقدربد بود وقتی ازآزاده ها شنیدیم جبارفریب یک مشت ایرانی نما را خورده وبه آنان پیوسته است . هم دوره های جبارالان تو این روستا وماسوله دارند بهترین زندگی شان را میکنند وزن وبچه دارند ولی ازشما بارها شنیدیم که درصفوف رجویها اززن وفرزند وخانواده خبری نیست وهمه دارند برای رجوی بیگاری میدهند. حقیقت من سواد آنچنانی ندارم وچیزی سرم نمیشود.“
صفرخانم صبایی مادرخانواده درحالیکه داشت با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکرد بالهجه شیرین محلی گفتند “ آقای پوراحمد شماهم مثل پسرم هستید. امروزبهترین روزهای زندگی ام هست یک جوری احساس میکنم جبارمن اینجا درکنارم نشسته است ( گریه مادرواعضای خانواده ). خیلی دلم گرفته . خیلی دلم هوای پسرم را کرده . من مگربچه ام را ازسرراه آوردم که یکی مثل رجوی بیاید واورا بدزدد وسالیان زندانی اش بکند وهیچکس هم اعتراض نکند ومانع نباشد. یعنی دنیا اینقدربی حساب وکتاب است من میگویم شاید دنیا بی حساب وکتاب باشد ولی کارخدا بی حساب وکتاب نیست . درآخرت رجوی باید تقاس اینهمه زورگویی واذیت کردن ما خانواده ها را بدهد. اصلا شما بفرمایید الان رجوی کجاست وکدام گوری است . یعنی دارد خوش میگذراند؟ من که فکرنمیکنم ! توسوراخ موش لمیدن که نمیشود خوش گذرانی ! حتما عذاب وجدان خودش را دارد وازکرده هایش پشیمان است ولی شهامت میخواهد توبه کردن وبه راه راست آمدن وتصحیح کردارخودش .“
درجمع بسیارصمیمی وخانوادگی دیدارمان ؛ علاوه برپدرومادرجبارصبایی ؛ دودخترویک داماد ودوپسرخانواده نیزحضورداشتند والباقی فرزندان بدلیل اینکه درتهران زندگی میکردند درجمع ما حضورنداشتند ولیکن ازطریق تلفن درجریان جلسه ومهمانی بودند وهرکدام جداگانه آرزو کردند که دردیداربعدی حتما جباردرجمع مان باشد.
شخصا ازدیداربا این خانواده محروم وازمهمان نوازی شان بسیارخوشحال شدم وسعادتی بود که بیش ازپیش با یکایک اعضای خانواده صمیمی صبایی آشنا بشوم وبتوانم صدای دادخواهی آنان را به گوش جهانیان برسانم وااستمداد بطلبم .
نامه جمعی خانواده صبایی به عزیزشان جبارصبایی درآلبانی
عزیزدل آقا جبارسلام جمعی خانواده ات را بپذیر
امروزمهمانی عزیزازدوستان سابقت نزدمان آمدند وازتوبسیاربرایمان صحبت کردند. طوریکه ما دلمان خیلی خیلی سبک شد وساعاتی احساس آرامش کردیم .ایشان مدت 10 سال است که دارند دررشت زندگی میکنند وچقدرهم خوشبخت هستند با یک ازدواج موفق وخانمی گل که ازقضا همراه شان بودند وما سعادت دیداروآشنایی با هردو عزیزرا داشتیم . ایشان خیلی برایمان زحمت میکشند ومهربانانه دنبال رهایی سایرین ازچنگال رجوی هستند. ازتوعاجزانه میخواهیم ولو برای یکساعت با خودت وخدای خودت خلوت کن . عکسهای چشم انتظارما خصوصا بابا ومامان را ببین . بعد ببینیم میتوانی یکساعت دیگردرآن جهنم رجوی بمانی !
عزیزدلمان . آقا جبارگل مان . آلبانی که دیگرعراق نکبت زده رجوی نیست ! زودی بجنب وبا یک شماره ازتلفن های ما تماس بگیروآنوقت دیگرهمه چیزتمام است وما به کمک همین آقای پوراحمد تورا به وطن ومنزل خودمان ودرجمع صمیمی مان بازمی گردانیم .  دوستت داریم زیاد .

شهین (رقیه ) خواهرکوچیکت به نمایندگی ازجمیع اعضای خانواده بزرگ صبایی

09119160286 زعفر صبایی
09118383510  شهین صبایی

پوراحمد