تو را بر این وقاحت ها که عادت داد؟

عادل اعظمی، ایران اینترلینک، بیست و ششم ژوئیه ۲۰۱۶:… کدام یک از این باصطلاح شاعران مقاومت تا کنون حتی یک سطر از درد فرو خورده آن رزمنده ناراضی سروده اند که شبها در گوشه آسایشگاه به آرامی می گریست و صدای نفسهای گریه اش را من می شنیدم؟ و یا از حس آن یکی که اهل بلوچستان بود و یک شب سر پست به من گفت: من زاده کوههای بلوچستانم. شماها …

هر کس اینجا به امید هوسی می آید

http://iran-interlink.org

تو را بر این وقاحت ها که عادت داد؟

مطلبی در یکی از سایتهای مجاهدین خواندم که مرا به نوشتن این مختصر وا داشت. “شعر مقاومت!! از علیرضا خالو”. نا خود آگاه یاد عکسی افتادم که مدتی پیش یکی از دوستانم روی صفحه اش گذاشته بود. عکس دردناکی از ساختمانی در آلبانی که بسیار تامل برانگیز بود و تا مدتها به آن فکر می کردم. تمام پنجره های ساختمان را پوشانده بودند که مبادا کسی بیرون و فضای آزاد را بعد از سی، چهل سال اسارت ببیند و حسی انسانی در درونش زنده شود.

مجاهدین خلق فرقه رجوی کمپ تیرانا آلبانیَکمپ مجاهدین خلق در تیرنا، آلبانی

 با خودم فکر می کردم که براستی باید مدعی شعر و ادب به چه درجه ای از پستی رسیده باشد که در بعادل اعظمیقاء و رسای چنین تشکیلات هولناکی شعر بسراید و تمجید کند. به حال ساکنان مقهور و دردمند این مرداب شعر که نه، باید خون گریه کرد. یعنی واقعا این شاعران مدعی که گویا در پیچ و خم این همه کار!! و مشغولیات ساختگی تشکیلات مجال نوشتن هم ندارند، ضجه همان مادرانی که برایشان دل می سوزانند را از “پشت حصار و قلعه های عبوس” نمی شنوند؟ و یا می شنوند و به ناچار شرافت خود را فروخته اند و بر آن مادران لگد می زنند؟ و یا بنابر جبر تشکیلات آخرین ذرات آزاد منشی و انصاف را در درون خود کشته اند و یک طوری با این “دم فرو بستن” و “سرکوب وجدان و عدالت خواهی” در درون کنار آمده اند؟

شعر بازی با کلمات و قلمبه گویی نیست. شعر خوش رقصی نیست. شعر شعور سرکش آدمی است که در کلام تجسم پیدا می کند. شعر ندای حقیقی وجدان انسان است در برابر ناملایمات، که در شاعر توان سرودنش هست و در دیگران نیست. شعر “دم فرو نبستن” است و درد ها را سرودن است. چگونه ممکن است در فضا و حال و هوایی که تمام ذرات زندگی تخریب و ممنوع شده و در قوانین بغایت ضد بشری درون تشکیلات که حتی رویا های آدمی به دادگاه و محاکمه کشیده میشود از این چهارچوب هولناک تمجید کرد و نام آن را “شعر مقاومت” هم گذاشت؟ وقتی تمام راه، نفس به نفس و گام به گام خط کشی شده و فرد در بند زنجیر است مسلما شاعر مدعی هم جز تصدیق و سر فرو بردن در همان آخور تشکیلات راهی ندارد.

کدام یک از این باصطلاح شاعران مقاومت تا کنون حتی یک سطر از درد فرو خورده آن رزمنده ناراضی سروده اند که شبها در گوشه آسایشگاه به آرامی می گریست و صدای نفسهای گریه اش را من می شنیدم؟ و یا از حس آن یکی که اهل بلوچستان بود و یک شب سر پست به من گفت: من زاده کوههای بلوچستانم. شماها مرا توی این بیابان و این قفس (اشرف) دارید می کشید.

پس چگونه است که اینجا آن “وجدان انسانی” که از آن دم می زنید همراه!! است؟ سر به زیر و مطبع!! است؟  آیا ذره ای شرافت و حریت در شما باقی مانده که تنها سطری از این دردهای پنهان و “تصاویر بکر و بیان ناشده” را بسرائید؟

حماسه فقط “جرقه برخاسته از اصطکاک شنی تانکها” نیست. هر چند این داستان “تانک” و “ابر غلیظ درد” و “گلویی پر از غبار” و این مزخرفات دیگر هم دیگر به خاطره ها پیوست. حماسه، نفس زنده ماندن است در شرایط هولناکی که افراد بدون داشتن ابتدایی ترین حقوق انسانی شان رویای زندگی را باید با خود به گور ببرند و حقیقتا هر اسیر مجاهد دیوانی ناسروده است از ناگفته ها و ناملایمات روزگار و فشارهای روانی فراتر از توان بشری. حماسه مادر پیری است که با گل و شیرینی پس از سالها برای دیدن پسرش آمد و لگد نثارش شد.

در چنین شرایطی مدعیان شعر مقاومت جز چاپلوسان و مجیز گویان دربار همان رهبرانشان نیستند. رهبرانی که معتقد بوده و هستند که “شعر و شاعری از آنجا که کار فردیست راه به قطبیت می برد و قطبیت آغاز طعمه است” و با این پیش فرض ها هر روشنفکری و متفکری را آنچنان خرد و تحقیر می کنند که یا باید در خود بمیرند و یا همچون حضرات سر بر آستان بسایند.

و البته شاعران راستین و جسوری هم بودند که به تمامیت این اوضاع و تشکیلات نه گفتند و سر فرود نیاوردند و راه خود را جدا کردند و ماندگار شدند.

تنها در چنین ایدئولوژی فرومایه ای است که اگر استعدادی هم هست آلوده میشود. کرنش و خفت و خاری و تملق، تا جایی که در سر و دم جنباندن سنگ تمام می گذارند و “در چشمان معصوم رهبران” و یا “در سیمای روشن رهبران” خود دریایی از مهتاب می بینند. (طوفان خنده ها).

یاد قصه زیبایی از صادق هدایت افتادم و با آن مطلب را به پایان می برم. قصه “آب زندگی” که اتفاقا کشورش را هم “کشور ماه تابان” نام نهاده بود.

“… چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی آباد هم شهریست …”

(پایان