نامه سرگشاده به مسعود رجوی(شماره یک

آقای مسعود رجوی سلام

اینجانب علیرضا نصراللهی عضو سابق سازمان  مجاهدین بودم من زمانی که قدم به سازمان و یا بهتر بگویم به اشرف گذاشتم هزار امید و آرزو داشتم.من فکر میکردم پا به جایی گذاشتم که در آن همه چیز بین آدمها مساوی هست و همه این آدمها برای یک هدف مشترک دور هم جمع شده اند.

قبل از ورد به ارتش من خیلی چیزها شنیدم و خیلی نوارها از شما دیدم حرف ها بسیار زیبا و قشنگ بود.پیش خودم گفتم رسیدم به خود اصل جنس(رهبری فدارکار)یعنی واقعآ اینجا همان جایی هست که امام حسین هزار و چهار صد سال پیش برای آزادی جهاد کرده؟ باورش برایم کمی سخت بود ولی به خودم گفتم که باید شک و تردید را کنار بزارم تا اینکه عکس آن ثابت شود.

بعد از مدتی یواش ,یواش جنس آدمها داشت عوض می شد و برخوردها از روزهای اول داشت تغییر میکرد و،وقتی هم علت آن را جویا می شدم بهم میگفتند که ما عنصر پیشتاز هستم و با آدمها بیرون فرق می کنیم باور این حرف برایم قابل قبول بود چون ما آمده بودبم که خلق قهرمان را آزاد کنیم پس باید چه فیزیکی و چه روحی سختی بکشیم.

من از شما به عنوان رهبر یک سازمان سئوال دارم من که با پای خودم به مبارزه آمده بودم آیا این حق را نداشتم که با پای خودم هم این مبارزه را ترک کنم؟

شما که سالها در عراق بودید آیا به قوانین این کشور آگاه نبودید؟ که آدمها را غیره قانویی وارد عراق میکردید که اگه آنها  بخواهند برگردنند باید طبق قانون عراق هشت سال زندانی شودند؟( طبق قانون عراق هر کسی که غیره قانوی و بدون ویزا وارد عراق شود مجازات آن فرد هشت سال زندان ابوعریب میباشد)

من این موضوع را زمانی متوچه شدم که دیگه به قول معرف خیلی دیر شده بود و دیگه راه پس نداشتم.من رفته,رفته داشتم به حقیقت این سازمان آگاه میشدم.داشتم میفمیدم که این سازمان ستون پنجم عراق بوده در زمان جنگ این رهبر فدارکار کلی اطلاعات جنگ را به آقای صدام حسین میداده.

البته لازم به ذکر هست که باید به شما بگم که این اطلاعات را من از افسر های قدیمی خودتان شنیدم. من با آنها،به قول شما محفل داشتم و من هم از این رابطه استقبال میکردم چون فقط و فقط از این رابطه بود که میتونستم که بفهمم هدف این سازمان چی هست والا غیر…

من تقریبآ فهمیده بودم که در این قبر مرده ای وجود نداره و بخودی دارم گریه زاری میکنم.منی که با هزار امید آرزو آمده بود تا با شما همگام شوم حالا رودست خورده بودم.آقای رجوی شما برای برقراری و حفظ این تشکیلات همه چیز خودتان را داده و باز هم خواهید داد.

من وقتی با چشم خود میدیدم که فرماندهای قدیمی این سازمان از ته دل از این ( انقلاب ایدیوژیک )شما این چنین دفاع می کنند و بعد از نشست دوتا,دوتا با هم دوش(حمام) میگیرند,شما خودت را یک لحظه بگذار جای من چه چیزی در ذهنتان نقش میبنده مبارزه یا انصراف؟

اگر این هم جنس بازیها فقط یک مورد بود چشم را به همه چیز می بستم ولی باورکن من میتونم با ذکر نام فاکت های زیادی را برایتان مثال بزنم.

و از طرف دیگر میدیدم خواهر های شورای رهبری دست به چه کثافت کاریهای میزنند. آیا شما اگر جای من بودید باز هم در این ظرف که همه برای یک هدف مشترک جمع شده بودن میموندید؟

آقای مسعود رجوی من با آدمها زیادی در آن زمان که در تشکیلات بودم صحبت می کرم همه یه جورایی به دونبال یک روزنه بودن تا از این تشکلات خلاص شوند ولی بدبختانه هیچ راه فرای وجود نداشت چون شما همه دربها محکم بسته بودید تا کسی خارج نشود.سئوال من از شما اینه چرا شما آدمها را به اجبار نگه می داشتید و آنها از خارج شدن از سازمان میترساندید؟

بعد چند ماه که در پذیرش بودم نشستهای ( انقلاب ایدیوژیک ) ما با خواهر سارا خیابانی شروع شد (خواهر سردار موسی خیابانی,میدونید چرا میگم سردار نه به خاطر اینکه شما لقب سردار بهش دادید بلکه به خاطر اینکه پای هدفش درست یا غلط ایستاد و کشته شد) من واقعآ با این نوع تفکر مشکل داشتم برای همین هیچ وقت پای این موضوع نیامدم من دو,دوتا چهار تا کردم و تصمیم گرفتم که برگردم برای همین به رضا مرادی گفتم که من دیگه نمیخوام در اینجا بمانم و بعد از مدت کوتاهی ایشان به من گفت اگر میخواهی برگردی باید دو سال زندان ما را تحمل کنی بعد هشت سال هم ابوغریب اگر زنده ماندی میتونی برگردی ایران نه اروپا!!! من با شنیدن این حرف واقعآ عصبانی شدم، منی که با پای خودم به این مبارزه آمده بودم حالا باید برای خروج ده سال از عمر خودم را در زندان میگذراندم واقعآ این انصاف بود که منو غیره قانوی وارده خاک عراق کنید تا این رود غیره قانوی شامل حال من شود؟البته اگه کسی هم با ویزا می آمد،آنقدر او را نگه میداشتید که ویزا او هم تمام شود تا با یه ماده و تبصره دیگه زندان ابوغریب شامل حال او هم شودو یا…

من دیدم فعلآ به صلاح نیست که بخوام لجبازی کنم برای همین به برادر رضا مردای گفتم من عصبانی بودم و از روی لجبازی این حرف را زده ام.چون نمیخواستم بمیرم،اگه پای حرفم وایساده بودم الان اینجا نبودم که برای شما این نامه را بنویسم.

شما به من یاد داده بودید که انتقاد از خود و دیگران یه ارزش هست،راستش من هم برای همین ارزش هست که از شما دارم انتقاد میکنم. و شما باز گفته بودید کسی که ازش انتفاد میکنند باید جواب انتقادش را با نقطه آغازش بیاورد،برای همین امیدوارم که شما حداقلّ پای حرفهای خوتان وایسید.

بعد از مدت یک سال بعد از نشستهای مختلف با اشخاص مختلف و مخصوصآ نشستهای خود شما زمان تقصیمم ما فرا رسید من با تعداد چند تا از بچه ها تقصیمم شدیم به العّماره قرارگاه همایون،تازه وقتی به آنجا رسیدم تازه قهمیدم در،درون این سازمان چه خبره!!!!

خلاصه عرض میکنم چون خود شما بهتر از هر کس دیگری میدانستید که در،درون تشکیلات چی میگذره، چون با نشستهای عملیات جاری و غسل هفتگی میتوانستید بفهمید که در،درون هر فرد چی میگذره،راستش من از  قرارگاه های دیگر آمار زیادی نداشتم،ولی در،درون قرارگاه شیش واقعآ کثافت کاری کم نبود چه به لحاظ جنسی چه به لحاظ اخلاقی،هر چقدر روزها بیشتر میشد من به این اطمینان بیشتر میرسیدم که راهم را اشتباه آمدم و باید به فکر یه راه فرار باشم ولی کو راه فرار؟

ادامه دارد

علیرضا نصراللهی، انجمن یاران ایران

۱۹/۷/۲۰۱۶ پاریس